229.

ساخت وبلاگ

امکانات وب

وسط این همه سر شلوغی ِ این روزها ، عجیب دلم هوای روزهای شیرین دوران عقد رو داره . البته فقط روزهای شیرینش رو!! نه روزهایی که بخاطر دلتنگی و یا سوتفاهم هایی که ناشی از عدم شناخت بود با گریه سپری میشد.

یاد روزهای ی که بیخود ترین و لوس ترین ناز هام خریداری میشد ، اونم به بیشترین قیمت! 

نمیخوام غر بزنم که الان نازمو نمیخره ، الان دیگه خیلی جاها خودم ناز نمیکنم . یه وقتایی خودمو بزرگتر میدونم ، انگار اون خاطره هایی که یادمه مال ده سال پیش بودن .

بعد هم خونه شدن حس میکنم حسمون بهم بیشتر شده و حتی جنسش یه کم تغییر کرده . خیلی بیشتر هوای همو داریم ، حتی هوای جیب هم ! هوای علایق ِ هم و حتی هوای آسایش ِ همو بیشتر داریم .

خیلی وقتا ناز دارم ، اما میبینم خسته ست ، فکرش مشغوله ، حالش به جا نیست . اینطور وقتا حس دلم تغییر میکنه ، میرسه به اینکه خب الان باید حالشو خوب کنم ، چای میخواد؟ غذا؟ میخواد بخوابه یا حرف بزنه؟ کولر روشن کنم؟ بهش پیشنهاد بدم دوش بگیره یه کم سرحال بیاد؟ 

خاطرات گذشته رو که میخونم ، میبینم که چقدر کم و کوتاه و مختصر نوشتم از اون روزهای شیرین ، در صورتی که وقتی الان به اون روزها فکر میکنم چقدر بنظرم بلند و کشدار میان و چقدر حیفم میاد که اون روزها اینجا این همه کمرنگ شدن هرچند که تو ذهن من پررنگ و خوشرنگ و لعابن هنوز مثل یه هلو شیرینی و هسته جدا^_^

میدونم که سال دیگه ، یا سال های دیگه که شاید بچه هم داشته باشیم چقدر به این روزها فکر کنم و چقدر افسوس بخورم که چرا کم و کوتاه نوشتم ازشون . اما چه کنم که نه ذهنی برام مونده و نه قلمی...

یادم هست و نوشته های اینجا بیشتر یادم میاره که اون روزها چقدر از نبودن و کم بودنش شاکی بودم و چقدر از شرایط کاری ش نالان بودم اما خاطراتی که تو ذهنم مونده هیچ کدوم از اون روزهای دوری نیست ، تصویر های ذهنم از بیرون رفتنامون ، خلوت های دو نفره مون ، اولین روزها و دیدار ها و اولین حرف های عاشقانه ست .  از اون روز و شب ها که وقتی بعد دو روز که پیشش بودم میخواستم برم خونمون ، بازم به بهانه اینکه با وجود شام خوردن گرسنه ش شده منو میبرد اون بشقاب داغ فروشی تو بلوار معلم یا معجون فروشی سر چهارطبقه که بیشتر باهم باشیم . و من خنگ تازه الانه که میفهمم که این کاراش از روی گرسنگی نبوره و فقط میخواسته برای دقایقی هم که شده بیشتر دستمون تو دست هم باشه وگرنه تو اون سرما ی زمستون با موتور میرفتیم تا بلوار معلم که بشقاب داغ بخوریم؟؟ چکاری بود واقعا؟ دندونام بهم میخورد از شدت سرما و اون دستشو میاورد عقب میذاشت رو زانو من میگفت : وای وای یخ کردی.

خدای من ، آخه ببین چه چیز هایی تو ذهنم مونده ، من حتی الان اون تکه از خیابون که این جمله رو بهم گفت هم یادمه و میتونم دستتو بگیرم ببرم اونجا و بگم دقیقا اینجا دستتو گذاشتی روی زانوم. 

کاش تموم روزهای خوب مثلا ، مثل یه میوه خوشمزه بودن ، مثلا کل زمستون رو صبر میکردی اما بهار که میومد میتونستی دوباره بازم کلی گیلاس بخوری .

نمیگم اینا رو که بگم روزهای الان خوب نیستن ، گیلاس نیستن ، میگم که بگم آدم دلتنگ میشه برای روزهای خوبش و لازم نیست اون دلتنگی تو روزهای بدش باشه.

 

 

فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 261 تاريخ : شنبه 2 آذر 1398 ساعت: 11:56