دقت کن ، نمیگم یه جا گیر کنی که دورت دیوارهای بلند باشه و نتونی که بری !
میگم تو یه دشت وسیع باشی که بی نهایت راه داری بری اما نمیدونی کدوم راه و کدوم سمت ...
الان اونطوری ام.
کلا به اینده ی نزدیک که فکر میکنم اینطوری میشم . اینده ی نزدیک یعنی همین هفت هشت ده سال پیش رو .
چه چیزایی ممکنه پیش بیاد؟
کجاییم؟ شغلمون چیه؟ ارزو هامون چیه؟ به ارزوهای الانمون رسیدیم؟
مزرعه رو راه انداختیم؟
خونه و ماشین داریم؟
بچه چی؟
من به اون جایگاه شغلی که میخوام رسیدم؟؟
.
خب من ده سال پیش فکر نمیکردم که الان اینجا باشم . کلا به ازدولج فکر نمیکردم .
یحتمل ۲۲ سالگیمو تو خوابگاه میدیدم . یا درسم تموم شده بود و حد اقلش یه جا کارمند بودم.
اما اینکه درست لحظه ی ثبت نام دنیام چرخید ...
از این رو به اون رو .
نه اینکه الان ناراضی باشم ، البت نمیدونم شایدم ناراضی ام.
من زندگی پر ماجرایی برای خودم میدیدم اما یهو بعد از انصراف از دانشگاه ، زندگیم افتاد رو این پله برقی صافا و رفت جلو ( نمیدونم رفت بالا یا پایین اما برد جلو زندگیمو ، یه مرحله ) یهو دیدم اینجام.
تو خونه ای که من خانوم خونشم و عاشق مرد خونه م .
اما دروغ چرا ، نمیخوام بیوفتم تو دیگ زندگی .
دیگ زندگی چیه؟ پخت و پز روز مره ، مهمونی های خانوادگی ، حواسم به عکس پروفایل و پست اینستام باشه که جاری حسودی نکنه ، آق میرزام از چیزی بدش نیاد ، فلانی فکر بد نکنه .
من آدم این حرفا نیستم ، آدم زندگی روزمره نیستم.
من همیشه دوست داشتم برا خودم زندگی کنم ، برم بیام بریزم جمع نکنم...
حتی اصن بخونم و برقصم...
حس میکنم این چند وقته خیلی رفتم تو زندگی . از اول سال تا حالا درگیر بودم ، درگیر زندگی . از مهمونی های متعدد تا سرما خوردگی و تب و لرز تا اختلافات خانوادگی و ....
اون وسط مسطا یه شکی هم به بچه دار شدن کردیم که جفتمون تا مرز سکته رفتیم. مخصوصا همسر!
دوس ندارم به این زودی با کله بیوفتم تو دیگ زندگی و حس میکنم با بچه دار شدن دقیقا میوفتم تو دیگ .
مامان میگه بهش فکر نکن که سختت نشه .
میشه مگه؟
کل زندگیم قراره عوض شه . میشه فکر نکنم؟ یهو بفهمم پشیمونم نمیتونم بچه رو از همون راهی که اومده راهی کنم برگرده .
هعی ...
زندگی خیلی سخته . خیلی .
فقط جایی برای نوشتن....
برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 244