از همون موقع ها هم آرزوم این بود که زندگیمون رو دوتایی باهم بسازیم ، دوتا یی باهم صاحب همه چیز بشیم.
که چند سال بعد ذوق کنیم و بگیم چه روزها رو گذروندیم تا خونه خریدیم ، ماشین خریدیم ، زندگی رو به اینجا رسوندیم .
مثل مامان باباهامون ، که تعریف میکنن روزی که آخرین قسط خونه رو دادن و خونه به نامشون شده شب از خوشحالی خوابشون نمیبرده .
اما خب من بچه آخر خانواده بودم و روزهای سختی رو از نزدیک ندیدم ، هرچی یادم میاد مدرسه خوب رفتم و لباس خوب پوشیدم و هرچی که خواستم داشتم .
روز خواستگاری که محمد صحبت سختی و نداری تو زندگی رو پیش کشید هم بهش گفتم ، گفتم که میدونم باید صبر کنم و مدیریت کنیم تا تموم بشن اون روزها اما تا حالا تو شرایطش نبودم.
الان که حرف و حدیث پیش اومده و شاید از اینجا بلند بشیم و حتی همسر هم دیگه اینجا کار نکنه خب دلم شور میزنه ، فکرم مشغوله ، گاهی بغض میکنم اما به خودم قول دادم که پشتش باشم حتی اگه روزها خیلی سخت بشن .
پشتش هستم تا یه روزی ذوق کنیم و بگیم همه چیز رو دوتایی ساختیم.
فقط جایی برای نوشتن....
برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 264