دیدم کلاس مهم تره و گفتم نمیرم فردا نمایشگاه ، قرار شد همسر صبح بیاد دنبالم که بریم.
اما همون شب هتل مشکلی پیش اومد که همسر مجبور بود تا ۳ بیدار باشه .
هرچی فکر کردم دلم نیومد با اون همه خستگی بیاد دنبالم و کلاس رو کنسل کردم. همسر هم تا ساعت ۲ ظهر خوابید:)
اما بالاخره این کلاس رو میرم .... بالاخره میرم...
فکر کنم منم مثل همسر باید عینکی بشم ، جدیدن منم تو خیابون میرم چشمام اذیت میشن ، هوای الوده و آفتاب اذیت میکنن...
دیشب میگه پولامونو جمع کنیم چندسال دیگه بریم تو یه روستای خوش اب و هوا خونه بگیریم ، خلاص شیم از این آلودگی ...
اما من دوست ندارم . زندگی تو روستا رو دوست ندارم. کلا زندگی تو شهر کوچیک رو دوست ندارم.
میگه قرار نیست همیشه تو روستا باشیم که ... میاییم و میریم...
میگم نه ... دوست ندارم ...
میگه اینطوری زندگی کنیم زود میمیریم .
میگم بمیریم.
یادم رفت بهش بگم تو چایی ِ جوش نخور.... آب یییییخخخخ نخور . نمیمیریم.
برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 205