117.

ساخت وبلاگ

امکانات وب

تو همین هیاهو ی کارای نمایشگاه ، ازون کلاس دکور کیک هم زنگ زدن...

دیدم کلاس مهم تره و گفتم نمیرم فردا نمایشگاه ، قرار شد همسر صبح بیاد دنبالم که بریم.

اما همون شب هتل مشکلی پیش اومد که همسر مجبور بود تا ۳ بیدار باشه . 

هرچی فکر کردم دلم نیومد با اون همه خستگی بیاد دنبالم و کلاس رو کنسل کردم. همسر هم تا ساعت ۲ ظهر خوابید:)

اما بالاخره این کلاس رو میرم .... بالاخره میرم...

فکر کنم منم مثل همسر باید عینکی بشم ، جدیدن منم تو خیابون میرم چشمام اذیت میشن ، هوای الوده و آفتاب اذیت میکنن...

دیشب میگه پولامونو جمع کنیم چندسال دیگه بریم تو یه روستای خوش اب و هوا خونه بگیریم ، خلاص شیم از این آلودگی ...

اما من دوست ندارم . زندگی تو روستا رو دوست ندارم. کلا زندگی تو شهر کوچیک رو دوست ندارم.

میگه قرار نیست همیشه تو روستا باشیم که ... میاییم و میریم...

میگم نه ... دوست ندارم ...

میگه اینطوری زندگی کنیم زود میمیریم . 

میگم بمیریم.

یادم رفت بهش بگم تو چایی ِ جوش نخور.... آب یییییخخخخ نخور . نمیمیریم.

+ نوشته شده در  جمعه سیزدهم مرداد ۱۳۹۶ساعت 13:24  توسط مداد  | 
فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 205 تاريخ : جمعه 27 مرداد 1396 ساعت: 13:39