358.

ساخت وبلاگ

امکانات وب

امشب رفتیم مراسم ترحیم زن عموی مامانم، میم سر کار بود من با مامانم و داداشم اینا رفتم بعد از اونجا دلم می‌خواست برم خونه مامانم تا آخر شب که میم از سر کار بیاد دنبالمون ولی مامانم یه جورایی مانع شد.

صبح هم که با مامان صحبت می‌کردم گفت که بابام دوباره شروع کرده به ناراحتی و گله گذاری که چرا مداد اینا می‌خواستن برای قولنامه خونشون برن من رو نبردن. یه جورایی بهم گفت فعلا نیا اینطرفا.

این دومین دفعه ست که خون همه رو تو شیشه میکنه که چرا منو نبردن سر قولنامه، بهش میگیم هنوز قولنامه نکردیم میگه پس چرا این همه پول دادین میگیم روال شرکت اینه، میگه پس کلاهبردارن، میگیم میشناسیمشون میگه فلان. خلاصه همه رو دیوونه میکنه تا باز برگرده به روال عادی.

حتی اون دفعه بهش گفتم بابا جان داماده خب، نمیشه زورش کنیم که. هرکار دلش بخواد میکنه.

حرف حالیش نیست.

بعد مراسم من که نشد برم خونه مامان، همگی اومدن خونه ی ما. امیر گفت یه حدیث کسا بخونیم حالا که دور همیم...

دیگه یه حدیث کسا هم به نیت رفع گرفتاری جمع خوندیم و یه کم نشستن رفتن.

.

صبح با فاطمه سر چالش هاش با مامانش حرف زدم، گفتم میدونم مامانت زیادی حساسه، زبونش تنده قبول دارم ولی تو هم داری اذیتش میکنی و خدای نکرده کار دستت میده.

ویس فرستاده که بعد حرفای تو رفتم با مامانم حرف زدم میگه برو ازین خونه هم منو راحت کن هم خودتو...

خسته شدم بخدا از دستشون، کی درست میشن اینا؟

به مامان میگم دعا کردم خدا یه مشکل بزرگ بهشون بده شاید یه کم قدر همو بفهمن، مامانم میگه خدا همچین مریضی از سرشون گذروند، فهمیدن مگه؟؟؟( سرطان و شفا خواهرم)

به فاطمه ویس دادم خوشی زده زیر دلتون،. هیچ مشکلی ندارین افتادین به جون هم. مردم برای تک تک چیزایی که شما دارین حسرت میخورن و شما اصلا نمیبینید. گفتم هر پنج تا تون دارین اشتباه میکنین مخصوصا شما سه تا بزرگترا و من به بابات که دسترسی ندارم، مامانت که مریضه نمیشه حرف زد باهاش تو هم نمیدونم باد جوونی تو سرته یا کلا نمیخوای حرفای منو بفهمی.

والا خسته شدم

نه خودشون زندگی میکنن نه میذارن ما زندگی کنیم.

.

.

فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 21 تاريخ : دوشنبه 27 آذر 1402 ساعت: 13:39