308.

ساخت وبلاگ

امکانات وب

یه خانومی هست که چندین ساله تو کارهای خونه میاد کمکمون، بالای ده ساله شایدم خیلی بیشتر.

هیچ وقت حرفی از زندگی خودش نمیزد، نه تعریف و نه گله و شکایت، یادمه تا مدتی برامون سوال بود که شوهر داره؟ یا فوت شده؟! بچه داره؟

سرش رو مینداخت پایین و کارهاش رو انجام میداد، وقت خدافظی هم پولی که بهش میدادیم رو حتی نگاه نمیکرد ببینه چقدره تشکر میکرد و میذاشت تو کیفش، چادرش رو سرش مینداخت و تشکر میکرد و میرفت.

مورد اعتماد همه بود، خونه همه فامیل میومد اما هیچ وقت حرفی جا به جا نمیشد.

دیگه عضو ثابت همه ی مهمونی ها بود، چون همه مون برای کمک صداش میزدیم. آخر مجلس هم غیر از دستمزدش میوه و شیرینی و غذا و هرچی که داشتیم براش بسته بندی میکردیم و میبرد.

اگه یه موقعی لباس یا وسیله ای بود که دیگه نمیخواستیم و بهش میگفتیم، اول نگاه میکرد بعضی وقتها میگفت نه این رو لازم ندارم یا مثلا این لباس اندازه بچه هام نمیشه.

نمیبرد و میذا‌شت یه گوشه.

حرص نداشت که بگه مفته، جمع کنم ببرم.

سال ها گذشت و کم کم فهمیدیم خونه ش کجاست، همسرش هست اما درگیر اعتیاده، چندین بچه داره، خونه مال خودشه اما خرابه و خیلی امن نیست برای زندگی.

با کمک بقیه و وام و قرض خونه رو خراب کرد و دوباره ساخت. متراژ خونه ش خوب بود و تونست دو طبقه بسازه و یه مغازه کوچولو هم دربیاره.

اینطوری طبقه اضافی و مغازه رو میتونست بده اجاره و کمک خرجش بشه.

همسرش مهاجر بود و طبیعتا بچه هاش هم مهاجر حساب میشدن و شناسنامه نداشتن.

غیر از دردسر های اینکه هر از گاهی باید میرفتن کشور خودشون برای تمدید پاسپورت و اینا، یارانه هم بهشون تعلق نمیگرفت که بتونه حتی ذره ای مخارج رو جبران کنه.

خرج تحصیل و درمان هم که تو این شرایط براشون گرون تر درمیومد.

دیگه فهمیده بودیم مادرش زنده ست و چندتا خواهر مجرد هم داره که با مامانش زندگی میکنن. رابطه ش باهاشون خوب بود و دوسشون داشت.

تو دلم غصه میخوردم براش که اخه یه نفری جور چندتا آدم رو باید بکشه؟؟

مادرش که مریض شده بود میگفتم باید تقاص کاراش رو پس بده. تو همین دنیا باید بکشه بخاطر بلایی که سر دخترش آورده.

شاکی بودم که چرا دخترتون رو به یه پسرمهاجر معتاد میدین؟؟ تو خونه خودتون یه لقمه نون خالی میخورد بهتر از وضعیت الانش بود که.

گذشت و گذشت و من تو دلم چقدر غصه میخوردم برای زندگیش و چقدر پدر و مادرش رو آدم های بی مسئولیتی میدونستم برای کاری که با دخترشون کرده بودن.

یه روز که اومده بود خونمون، خیلی بی مقدمه بغض کرد و گفت داداشام و خواهرام میگن ازش طلاق بگیر، میگن نذار بچه هات اینقدر بیان خونه ت بمونن و بخورن. بهشون رو نده که بیان

میگفت من به بچه هام زنده ام، من شوهرمو دوست دارم. زندگیم رو دوست دارم

بچه هام میان خونم کته گوجه درست میکنم میذارم جلوشون میخورن و میگیم و میخندیم

شوهرم اخبارش باشه یه نصف رون مرغ براش میپزم دو روز میخوره هیچی نمیگه. حتی سرش داد میزنم اخبار نبین صداش رو هم کم میکنه. چیکار به زندگی من دارین؟ من یه روز دورم نباشن میمیرم.

.

واقعا فکر نمیکردم بتونه شوهرش رو دوست داشته باشه، من حتی فکر نمیکردم بتونه پدر و مادرش رو ببخشه برای بلایی که سرش اورده بودن.

خوشبختی فقط یه حس درونیه، غیر از این باشه با هیچ دودوتا چهارتایی جور در نمیاد خوشبختی.

مال دنیا تمومی نداره، هرقدر هم بیشتر دا‌شته باشی بیشترش هست که تو نداری.

اما غبطه خوردم به حال و احوالش، به ایمان و توکلش، به دل مهربونش و به اینکه میتونست دنیا رو اینقدر ساده بگیره.

.

فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 66 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1402 ساعت: 14:23