309.

ساخت وبلاگ

امکانات وب

هی خواستم به روی خودم نیارم، الان که وبلاگ انار و یلدا رو دیدم دیگه طاقت نیاوردم و اومدم بگم غلط کردم...

دلم نمیخواست بعدش دیگه لذتی نبرم از عزاداریم.

غلط کردم از حال و هوای روز علی اصغرم گفتم، تاسوعا هم رفتیم روضه اما بچه به بغل همش تو آشپزخونه بودم.

یه خانومه اومده بود با یه نی نی هم سن میمچه، صورت و دست و پاش کلا زخم بود. یه حالت مخملک، سرخک طوری. بچه هم کم و بیش بی قرار بود.

نزدیک ما هم نشستن تقریبا.

من هر چی فکر کردم دلم طاقت نیاورد، گفتم اگه واگیر دار باشه و میمچه هم هنوز واکسن چهارماهگی رو نزده....

میم رو صدا زدم بچه رو بدم بغلش، گفت خیلی شلوغه مردونه.

ولی خب بهانه بود، حوصلش رو نداشت.

هوا هم به شدت گرم بود با اینکه چند تا کولر روشن بود.

هیچی دیگه بچه به بغل نشستم تو آشپزخونه، اونجا هم همش در حال رفت و آمد با سینی چای و صبحانه.

تقریبا میشه گفت من زیر میز ناهار خوری پناه گرفته بودم.

تاسوعا رو که اینطوری درست و حسابی چیزی ازش نفهمیدم.

عاشورا هم خواب موندیم بریم روضه، آخه تا نماز صبح بیدار بودیم.

بعدشم هر چی گفتم بریم حرم یا حسینیه همراهی نکرد، گفت شلوغه بچه اذیت میشه.

و خب هوا هم بسیاااااار گرم بود

گفت بچه رو بذار خونه مامانت بریم، گفتم نه امیراینا اونجان شلوغه نمیشه. و راستش دیگه خیلی دلم نمیاد بچه رو بذارم پیش مامانم.

با اینکه میدونم بهش خوش میگذره اما خب وقتی پیشمه خیالم راحت تره حتی اگه اذیت بشم.

شب دیگه حوصله هر سه مون سر رفته بود، رفتیم پوشک و میوه خریدیم و بعدم رفتیم ساندویچی.

اولین تجربه غذا بیرون خوردن سه تایی!!

اولینش که خیلی وقت پیش بود، اون شبی که مامانم رو رسوندیم راه اهن بره قم بعدش رفتیم کباب خوردیم. اما اونجا میمچه خواب بود.

امشب بیدار بود و چقدر با کنجکاوی به ساندویچ و لیموناد ما نگاه میکرد. ساندویچ رو گرفتم دم دهنش اما نخورد.

خلاصه که آقاجان اومدم بگم من نیتم ریا نبود...

هیچ وقت درباره هیچ کدوم از پست هام همچین قصدی ندارم، اینجا دفترچه خاطرات منه. برای همین تا جایی که ممکنه نشونی از هویتم نمیدم که نکنه کسی بشناسه و اتفاقی بیوفته.

خدایا غلط کردم

امامم غلط کردم

اربابم غلط کردم

.

فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 60 تاريخ : سه شنبه 17 مرداد 1402 ساعت: 14:23