304.

ساخت وبلاگ

امکانات وب

خیلی خسته ام اما حیفه این خاطره ش اینجا ثبت نشه.

میخواستیم با مامانم صبح بریم روضه خونه داییم، ساعت 7 صبح شروع میشه.

واسه همین شب اومدیم خونه مامانم موندیم که خواب میمچه بهم نریزه و بتونیم صبح باهم بریم، اینم به سلامتی شما میمچه تا ساعت یک و نیم نخوابید و بازی کرد.

همون ساعت یک و نیم هم به زور مامانم خوابید.

بعد نماز مامانم گفت بیا ببرش تو اتاق خودتون که من صبح خودم برم روضه، شما که دیگه بیدار نمیشید. گفتم نه الان جابه جاش نکن خواست شیر بخوره بیدار شد میام میبرمش.

ساعت سه و نیم تازه داشت چشمام گرم میشد که بیدار شد و صدای گریه ش اومد. اول تو اتاق خودمون رخت خواب پهن کردم براش بعدم رفتم بغلش کردم و شیرش رو دادم و گذاشتم تو جاش و خوشحال اومدم خودم بخوابم که صدای خروس همسایه مامان اینا درومد....

حالا قوقولی قوقو نکن، کی قوقولی قوقو کن.... مگه ساکت میشد؟

چرخیدم سمت میمچه ببینم بیدار نشه که دیدم بیدار شده و تو تاریکی داره دنبال صدا میگرده.

تصور کنید، اتاق تاریک، یه موجود کوچولو زیر پتو به شکم خوابیده، روی دست هاش بلند شده و با چشمای خواب آلود داره اطرافش رو دنبال صدای خروس میگرده و متعجب نگاه میکنه

البته حقم داشت، بچم تو این قریب به پنج ماه عمرش تا حالا صدای خروس نشنیده بود.

خلاصه که به همین صدای ناشناخته خوابش پرید و دوباره کلی چرخید و یه دور دیگه شیر خورد و کلی لالاییش کردم روی پام تا خوابش برد.

کاش میشد این اولین های زندگیش رو بتونه به یاد نگهداره.

و خب هیچی دیگه امروز هم فکر نکنم به روضه ی خونه داییم برسیم!!

.

فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 104 تاريخ : يکشنبه 1 مرداد 1402 ساعت: 22:48