از صبح که چشماشو باز کرد فقط غر زد و نق زد و چسبید به من و به زمین و زمان گیرداد...
با هر حساب و کتابی به این نتیجه رسیدم گرسنه شده،. غذا کشیدم و بهش دادم ولی نخورد بازی و شکلک و دلقک بازی تا بالاخره چندتا قاشق خورد و یهو همه رو بالا آورد...
خوب که عصبانی شدم از کثیف کاری و خراب کاری هاش و اخمام رفت تو هم، حالش خوب شد و رفت دنبال بازی ش...
خدایا چه موجوداتی هستن بچه ها اخه فقط جایی برای نوشتن....
برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 10