زمستونی که میمچه تو دلم بود یه سرمای بی سابقه و شدیدی اومد که همه جا یخ زده بود.
یه روز حدود همین ساعتا، هر کاری کردم بعد نماز خوابم نبرد. بچه تکون نمیخورد و اصلا انگار تو دلم نبود شکمم سبک شده بود و نرم.
داشتم از ترس میمردم، آخه سابقه نداشت این وروجک این همه وقت بی حرکت بمونه، شکمم دیگه بزرگ شده بود و مثل سنگ سفت بود ولی الان اصلا انگار خالی بود شکمم.
یادم نمیاد که میم رو صداش نزدم یا صداش زدم و محلم نداد...
پاشدم آبجوش گذاشتم، ریختم تو بطری خالی نوشابه، یه نوشیدنی داغ و شکلاتم برداشتم و اومدم تو اتاق.
بطری آبجوش رو گذاشتم روی شکمم پتو هم پیچیدم دورم و نوشیدنی و شکلاتمم خوردم و یهو یه چیزی تو دلم سر خورد و شروع کرد به لگد زدن فقط جایی برای نوشتن....
برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 16