یه روز حدود ساعت ۴ بعدازظهر داشتم میرفتم کلاس، ایستگاه اتوبوس دقیقا سر کوچهمون بود.
کوچهما مغازه زیاد داشت و همیشه شلوغ بود ولی اون ساعت از روز اونم تو گرمای تابستون، تعطیل بودن و خلوت بود.
وسطای کوچه، یه آقا از روبه رو میومد. فکر نمیکردم نیت بدی داشته باشه.
پیاده رو پهن بود و رفتم سمت چپ که نزدیکش نباشم ولی اون یهو راهش رو کج کرد سمت من و بازوم رو گرفت.
یادمه یه چیزی گفت تو مایه های خوشگله و اینا ولی اونقدر ترسیده بودم که یادم نیست چی شنیدم. فقط دستمو کشیدم و دویدم تا سرکوچه و صدای خنده بلند و چندش آورش....
دوتا اتوبوس باید عوض میکردم و راه طولانی بود اما وقتی رسیدم هم کلاسی هام از رنگ و روم فهمیدن اتفاقی افتاده و برام آب قند آوردن...
وقتی برگشتم خونه برای مامانم تعریف کردم و تا یه مدت باهام میومد تا ایستگاه اتوبوس و خود لعنتی ش هم یه روز دوباره سرکوچه بود و نشون مامانم دادمش.
حتی الانم بعد ده سال، یادآوریش خواب از سرم برده و تپش قلب گرفتم.
.
یه تجربه این شکلی دیگه هم دارم ولی اون موقع اونقدر بچه بودم که اصلا نفهمیدم منظوری داشت که بخوام بترسم. ولی یادمه.
.
.
فقط جایی برای نوشتن....برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 9