443.

ساخت وبلاگ

امکانات وب

میمچه روز به روز بزرگ تر، باهوش تر و خلاق تر میشه و ما در حیرتیم از معجزه، توانایی و رحمانیت خدا...

اینکه چطور تو اوج ناباوری میمچه رو بهمون داد و چطور تو اوج بی خبری و غفلت ما هر دومون رو از مرگ نجات داد.

با همه بی تجربگی، افسردگی و حال بد، من یه نوزاد کم وزن رو مادری کردم. یادمه همه ی اون روزهای سخت من نگاهش میکردم اشک میریختم و میگفتم آخه من چطوری بزرگت کنم؟؟ آخه این دست و پات کی گوشت میگیرن؟ آخه کی میشه بغلت کنم و پاهات از بغلم بزنه بیرون؟( اخه اونقدر کوچولو بود که وقتی بغلش میکردم انگار گم میشد تو بغلم)

خدا لحظه به لحظه بهم میگه ببین من اگه بخوام میشه، پس تو نگران چی؟ جوش چیو میزنی؟ راه کیو میری؟ به حرف کی گوش میکنی؟

.

یادمه میمچه حدودا دو ماهش بود و اوضاع اقتصادی خیلی خراب بود. رفته بودیم حرم، بچه رو سپردم به مامان و رفتم جلو ضریح و بغضم ترکید. از همه ناامید بودم خسته بودم، مستاصل و درمونده...

و تا چند روز بعدش تو اوج بی پولی، خونه خریدیم. خونه ای که هنوزم باورمون نمیشه چی شد که جور شد.

شاید هنوزم گره های مالی داشته باشیم اما این وسط خونه خریدن و جور شدن پولمون درست معجزه بود.

.

یه بازی جدید با میمچه داریم، لباس های میمچه رو تن عروسکش که یه جوجه زرده میکنم و با صداهای مختلف باهاش حرف میزنم.

خودشم هی میره لباس و جوراب میاره که تنش کنم. یه شب لباس میم رو آورد، منم بعد اینکه تن جیک جیک کردم صدامو کلفت کردمو گفتم: سلام من بابای میمچه ام، براش پوشک خریدم فقط جایی برای نوشتن....

ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 14 تاريخ : پنجشنبه 3 خرداد 1403 ساعت: 14:43