فقط جایی برای نوشتن.

متن مرتبط با «26 8 seatpost» در سایت فقط جایی برای نوشتن. نوشته شده است

438.

  • از موقعی که مامان گفت بابات صبح جمع کرده رفته حقیقتا ناراحت نشدم. ولی الان که میم اومد خونه، گفت مامانت چرا نرفته خونه؟؟به بابات خبر دادین؟؟گفتم بابام نیست خونهگفت یعنی چی؟؟ کجاست؟؟گفتم نمیدونیم کجاست!!و این نمیدونیم مثل پتک خورد تو سر خودم! یه لحظه تمام خاطرات خوبش اومد جلو چشمم و اینکه اونقدر غریبه که از صبح نیومده خونه و کسی حتی بهش زنگ نزده بگه کجایی؟؟البته که جیگرم براش آتیش گرفتالبته که اشکام بند نمیادولی بخدا خسته شدیم دیگه به خودت بیا مرد.... بمیرم برای جفتتون که چقدر سختی کشیدین تو این زندگی.. . بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 428.

  • از صبح که بیدار شدم صورتم ورم داره،. به خصوص لپ راستم!!تو اینترنت یه سرچی زدم که منو تا دم مرگ برد و هی به میمچه طفل معصوم که خوابش برده بود نگاه کردم و زارزار به بی مادر شدنش گریه کردم...فکر میکنم از دندون عقلم باشه، بالایی که یه کوچولو هم شکسته، پایینی ولی فقط یه لکه کوچولو داره.دندونام خیلی درد نمیکنه، در واقع درد نمیکنه فقط یه کم حس داره.به میم پیام دادم ولی جواب نداد.زنگم زدم جواب نداد.دستش بنده حتما.خداکنه همین دندونم باشه و اون چرت و پرتایی که تو نت نوشته بود نباشه..دیشبم ذهنم رفته بود سراغ اینکه نکنه بزرگ شدن شکمم بخاطر رحمم باشه. نکنه یه چیزیم شده؟ فیبرومی کیستی کوفتی؟؟من همه دوران زندگیم چاق بودم ولی هیچ وقت شکم نداشتم، از بعد زایمانم هی شکمم داره بزرگ تر میشه. دیشبم کلی سر اون حرص و جوش خوردم. البته هنوزم استرسش رو دارم. وزنم اضافه نشده ولی شکمم بزرگ شده و قشنگ تو چشم میاد. بقیه علائمشم دارم. منم آدم از دکتر فراری و ترسو. خدا بخیر کنه واقعا. . . بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 380.

  • تو این مدت میمچه دوباره سطل برنج رو چپه کرد... پله آشپزخونه رو به چشم برهم زدنی میره و میاد، موقع پایین اومدن میچرخه و از پشت میاد... کلاغ پر گنجشک پر بازی میکردیم یاد گرفته پ` پ` میگه, ...ادامه مطلب

  • 381.

  • آره خداوکیلی میم خیلی مردزندگیه که تا این موقع شب سرکاره، اونم با ماشین خراب، ناهار نخورده و با این کرایه های یه قرون دوزاری اسنپ!و من که باز هم تا این موقع به زور بیدار موندم، میز چیدم برای شامش و وقتی از خیابون صدای آمبولانس اومد بغض کردم و سریع شمارش رو گرفتم و تا گوشی رو برداره خدا رو قسم میدادم و تا الو بگه نصف جون شدم. .. خدایا خدایا خدایا. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 358.

  • امشب رفتیم مراسم ترحیم زن عموی مامانم، میم سر کار بود من با مامانم و داداشم اینا رفتم بعد از اونجا دلم می‌خواست برم خونه مامانم تا آخر شب که میم از سر کار بیاد دنبالمون ولی مامانم یه جورایی مانع شد.صبح هم که با مامان صحبت می‌کردم گفت که بابام دوباره شروع کرده به ناراحتی و گله گذاری که چرا مداد اینا می‌خواستن برای قولنامه خونشون برن من رو نبردن. یه جورایی بهم گفت فعلا نیا اینطرفا.این دومین دفعه ست که خون همه رو تو شیشه میکنه که چرا منو نبردن سر قولنامه، بهش میگیم هنوز قولنامه نکردیم میگه پس چرا این همه پول دادین میگیم روال شرکت اینه، میگه پس کلاهبردارن، میگیم میشناسیمشون میگه فلان. خلاصه همه رو دیوونه میکنه تا باز برگرده به روال عادی. حتی اون دفعه بهش گفتم بابا جان داماده خب، نمیشه زورش کنیم که. هرکار دلش بخواد میکنه. حرف حالیش نیست. بعد مراسم من که نشد برم خونه مامان، همگی اومدن خونه ی ما. امیر گفت یه حدیث کسا بخونیم حالا که دور همیم... دیگه یه حدیث کسا هم به نیت رفع گرفتاری جمع خوندیم و یه کم نشستن رفتن.. صبح با فاطمه سر چالش هاش با مامانش حرف زدم، گفتم میدونم مامانت زیادی حساسه، زبونش تنده قبول دارم ولی تو هم داری اذیتش میکنی و خدای نکرده کار دستت میده.ویس فرستاده که بعد حرفای تو رفتم با مامانم حرف زدم میگه برو ازین خونه هم منو راحت کن هم خودتو...خسته شدم بخدا از دستشون، کی درست میشن اینا؟به مامان میگم دعا کردم خدا یه مشکل بزرگ بهشون بده شاید یه کم قدر همو بفهمن، مامانم میگه خدا همچین مریضی از سرشون گذروند، فهمیدن مگه؟؟؟( سرطان و شفا خواهرم)به فاطمه ویس دادم خوشی زده زیر دلتون،. هیچ مشکلی ندارین افتادین به جون هم. مردم برای تک تک چیزایی که شما دارین حسرت میخورن و شما اصلا ن, ...ادامه مطلب

  • 328.

  • میمچه هشت ماه و یک هفته تو دلم بود و امروز هشت ماه و یک هفته است که تو بغلمه, ...ادامه مطلب

  • 326.

  • بعد از سلسله زلزله های اخیر، من هنوزم میترسم. با کوچیک ترین صدا از جا میپرم، وسایل خونمون هم که از همه جاشون صدا در میاد, ...ادامه مطلب

  • 318.

  • نسل ما که با کامپیوتر و گوشی و وسایل دیجیتال بزرگ شدیم، هر چی رو خواستیم نگه داشتیم،جلو بردیم یا زدیم عقب، یه جورایی بد عادت شدیم. انتظار داریم تو دنیای واقعی هم استاپ کنیم یا هرجا حوصلمون سررفت بگیم اه بسه دیگه لفتش نده. ما صبوری رو یاد نگرفتیم. دور و برمون رو نگاه کن... نه عزیز من، بیا بیرو از فکر و خیال. اینجا واقعیته. باید یاد بگیری صبوری کنی. باید بزرگ بشی. ما سه شنبه شب رسیدیم خونه و فرداشبش مادرشوهر با برادر و همسرشون اومدن مشهد!واقعا نیاز داشتم چند روزی تو حال خودم باشم. اما چشم مامانش خونریزی کرده و باید میومد که دکتر ببینه، اگه مامان خودم بود چی؟؟جدای از اون، زائر امام رضا هستن. شاید از نگاهشون به مهمونامون، نوری به ما و زندگی مون هم بتابه. خدایا کمکم کن، میدونم که کار شیطونه این همه خودخوری و حرص خوردن بیخود. خدایا کمکم کن. . بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 308.

  • یه خانومی هست که چندین ساله تو کارهای خونه میاد کمکمون، بالای ده ساله شایدم خیلی بیشتر. هیچ وقت حرفی از زندگی خودش نمیزد، نه تعریف و نه گله و شکایت، یادمه تا مدتی برامون سوال بود که شوهر داره؟ یا فوت شده؟! بچه داره؟سرش رو مینداخت پایین و کارهاش رو انجام میداد، وقت خدافظی هم پولی که بهش میدادیم رو حتی نگاه نمیکرد ببینه چقدره تشکر میکرد و میذاشت تو کیفش، چادرش رو سرش مینداخت و تشکر میکرد و میرفت. مورد اعتماد همه بود، خونه همه فامیل میومد اما هیچ وقت حرفی جا به جا نمیشد. دیگه عضو ثابت همه ی مهمونی ها بود، چون همه مون برای کمک صداش میزدیم. آخر مجلس هم غیر از دستمزدش میوه و شیرینی و غذا و هرچی که داشتیم براش بسته بندی میکردیم و میبرد. اگه یه موقعی لباس یا وسیله ای بود که دیگه نمیخواستیم و بهش میگفتیم، اول نگاه میکرد بعضی وقتها میگفت نه این رو لازم ندارم یا مثلا این لباس اندازه بچه هام نمیشه.نمیبرد و میذا‌شت یه گوشه. حرص نداشت که بگه مفته، جمع کنم ببرم. سال ها گذشت و کم کم فهمیدیم خونه ش کجاست، همسرش هست اما درگیر اعتیاده، چندین بچه داره، خونه مال خودشه اما خرابه و خیلی امن نیست برای زندگی. با کمک بقیه و وام و قرض خونه رو خراب کرد و دوباره ساخت. متراژ خونه ش خوب بود و تونست دو طبقه بسازه و یه مغازه کوچولو هم دربیاره.اینطوری طبقه اضافی و مغازه رو میتونست بده اجاره و کمک خرجش بشه.همسرش مهاجر بود و طبیعتا بچه هاش هم مهاجر حساب میشدن و شناسنامه نداشتن. غیر از دردسر های اینکه هر از گاهی باید میرفتن کشور خودشون برای تمدید پاسپورت و اینا، یارانه هم بهشون تعلق نمیگرفت که بتونه حتی ذره ای مخارج رو جبران کنه. خرج تحصیل و درمان هم که تو این شرایط براشون گرون تر درمیومد. دیگه فهمیده بودیم مادر, ...ادامه مطلب

  • 268.

  • عزیزدلم، پسرنازم، نفس مامان. تو امروز و تا چهار ساعت دیگه یک ماهه میشی. یک ماه میگذره از اولین باری که دیدمت، در آغوشت گرفتم و روی ماهت رو بوسیدم. روزهای سختی و دردناکی رو کنار هم گذروندیم و فقط تو بودی که شاهد اشک ها و ناراحتی های من بودی.یادته دو روزی که بستری بودی چی کشیدیم؟ وقتی از شدت غم قلبم تیر میکشید و اشکم خشک نمیشد.تو یک ماه ودتر از موعد به دنیا اومده بودی و خیلی کوچولو بودی و تازه تو همون هفته اول وزن هم کم کردی. آخ که حتی یادآوریش هم اذیتم میکنه.اما خب گذشت، هر چی بود گذشت. تو الان خیلی بزرگتر شدی و دیگه کم کم چشمات ما رو میبینه و گاهی عکس العمل نشون میدی. من کنارت بزرگ شدم مامان، خیلی چیزا یاد گرفتم. متاسفم که خیلی جاها بلد نبودم درست ازت مراقبت کنم، متاسفم که بدنم طاقت نیاورد یک ماه دیگه هم تو رو نگهداره و تو نارس به دنیا اومدی. متاسفم که درست و حسابی شیر ندارم و تو شیر خشک میخوری. ولی قول میدم از این به بعد همه ی تلاشم رو بکنم که بهترین باشم برات. . بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 267.

  • مادر شوهرم یه دوستی داره فامیلیش کابلی هست اما اصالتا اهل بابل!!! #واقعی, ...ادامه مطلب

  • 266.

  • سوم اسفند در حالیکه هیچ مشکلی نداشتم و خوش و خرم داشتیم زندگی میکردیم به علت فشارخون بالا بستری شدم، اونم در حالیکه یه دستم آنژیوکت داشت و یه دستم کاف بسته بودن برای فشارخون، دور شکمم دوتا کش و دستگاهی برای ثبت ضربان قلب بچه، و در انتها سوند برای جمع آوری ادرار. خلاصه که به صلیب کشیده بودنم و اجازه تکون خوردن نداشتم اونم تو یه اتاق تنها که حتی ساعت هم نداشت. خودم رو سرگرم میکردم با سوره هایی که حفظ بودم، با بچم حرف میزدم و میگفتم این ها تجربه های مشترک من و توعه مامان، تجربه ای که حتی بابا هم توش شریک نیست. بماند از تمام خاطرات بد سوند گذاشتن و جابه جایی آنژیوکت و گریه های شب تا صبح من که شاید روزی اومدم و تعریف کردم. بماند از تمام صحنه هایی که تو زایشگاه دیدم و استرس گرفتم. اون شب تا صبح، ثانیه ای خوابم نبرد. فردای اون روز، چهارم اسفند دم دمای ظهر فهمیدم که اوضاع خوب نیست و قراره تو سی و پنج هفتگی ختم بارداری بدن.سونوگرافی روز قبل وزن بچه رو 2700 اعلام کرده بود واسه همین خیلی نگران نبودم. یه جورایی دیگه فقط برام مهم بود از اون وضعیت به صلیب کشیده خلاص بشم.و حدود ساعت چهار عصر رفتم اتاق عمل.... . ادامه دارد بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 265.

  • الان و این ساعت دقیقا یک هفته است که آقا صدرای ما به دنیا اومده. باورم نمیشه یک هفته گذشت!!چهارشنبه هفته پیش با فشارخون 16 بستری شدم و بعدازظهر پنجشنبه در حالیکه بارداریم 35 هفته بود سزارین شدم و آقا محمدصدرا اومد بغلمون اونم بعد از کلی نگرانی و ترس و اضطراب.خدایا شکرت، شکرت، شکرت. . بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 264.

  • صبحانه گرسنم شده بود حسابی، گفتم تخم مرغ آب پز کنم که یه جاییمو بگیره اخه حس میکردم این حجم گرسنگی با صبحانه سرد جمع نمیشه.البته این صبحانه ای که میگم ساعت شش صبح بودا، این شازده باعث شده صبحای ما بعد نماز شروع بشه. خیلی وقتا صبحانه میخوریم و تازه ساعت های نه و ده صبح میخوابیم.یه وقتایی هم، میم که بعد صبحانه میره سرکار من میخوابم. امروز دو روزه که ماه هشتم رو تموم کردیم و وارد آخرین روزهای این اتصال شیرین شدیم. این روزها که تکون میخوره گریه م میگیره، هم دلتنگشم و دوست دارم زودتر ببینمش و بغلم کنم و هم میدونم این روزها و این دقایق و این لحظات دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه. به محض به دنیا اومدنش روز به روز میزان وابستگی و نیازش به من کمتر میشه و روز به روز از من دورتر.... فکر نوجوونی و جوونیش که چقدر از من فاصله میگیره و دور میشه... پنجشنبه باید برم سونوگرافی که دیگه دکتر وقت و نوع زایمان رو مشخص کنه، از طرفی چون از انتظار بدم میاد دلم میخواد تا قبل عید به دنیا بیاد، از طرفی هم میگم حیفه که این روزهای تکرار نشدنی تموم بشه... یه روزایی که حالم خوب نیست واقعا خسته میشم از تهوع و سنگینی معده و راضی میشم به زایمان. باز تا حالم سبک میشه یا تکون میخوره میگم نهههه حیفه البته ناگفته نماند که یه مقدار ترس از زایمان هم فکرم رو مشغول میکنه. اما خب سعی میکنم زیاد بهش فکر نکنم بالاخره هرچی باشه میگذره. هفته پیش هم با پایه و گوشی چندتا عکس با لباس حاملگی گرفتیم تو اتاق خودش، بعضیاش که خیلی خوشگل شد. حالا یه روز هم فرصت کنم با اون یکی پیرهنم چندتا عکس بگیرم، من میگم صبر کنم شکمم بزرگتر بشه اما باز میترسم یهو زایمان کنم و داغ عکسا بمونه رو دلم. . بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 263.

  • از یه سری کارا هیچ وقت خوشم نیومده،. مخصوصا کارایی که دستم به خاک بخوره نفسم بند میاد انگار!در طول عمرم تا حالا کیسه جارو برقی خالی نکرده بودم، خیلی وقت بود پر شده بود و میم هم وقت نداشت یا اگر داشت من یادم نبود بهش بگم یا اگر گفتم گفت الان حسش نیست! خلاصه امروز دیدم جارو نزنم نمیشه دیگهحالا یه عزایی هم داشتم با این شکم نه میتونستم سرپا بشینم و نه خم بشم! رفتم تو روشویی سرویس و برای اولین بار تجربه کردم :/کار سختی نبود، البته منم خیلی با جون و دل تمیزش نکردم!مامانم کلا خالی میکنه و میشوره و خشکش میکنه!!! من دیگه اینقدر حوصله ندارم و کدبانو نیستم.همون خالیش کردم کافیه!اما چه خاک و پرزی تو جاروعه!!!! مگه تو بیابون زندگی میکنیم؟؟از کجا میاد اینا؟؟ تو حلق و گلومونوم میره حتما دیگه!. . بخوانید, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها