فقط جایی برای نوشتن.

متن مرتبط با «26 50 an hour is how much a year» در سایت فقط جایی برای نوشتن. نوشته شده است

350.

  • وقتی میمچه رو بغل میکنم شیر بخوره، با دست چپ پای چپش رو میگیره.وقتی هم که گرسنشه، با دست چپ پای چپش رو میگیره و گریه میکنه, ...ادامه مطلب

  • 326.

  • بعد از سلسله زلزله های اخیر، من هنوزم میترسم. با کوچیک ترین صدا از جا میپرم، وسایل خونمون هم که از همه جاشون صدا در میاد, ...ادامه مطلب

  • 268.

  • عزیزدلم، پسرنازم، نفس مامان. تو امروز و تا چهار ساعت دیگه یک ماهه میشی. یک ماه میگذره از اولین باری که دیدمت، در آغوشت گرفتم و روی ماهت رو بوسیدم. روزهای سختی و دردناکی رو کنار هم گذروندیم و فقط تو بودی که شاهد اشک ها و ناراحتی های من بودی.یادته دو روزی که بستری بودی چی کشیدیم؟ وقتی از شدت غم قلبم تیر میکشید و اشکم خشک نمیشد.تو یک ماه ودتر از موعد به دنیا اومده بودی و خیلی کوچولو بودی و تازه تو همون هفته اول وزن هم کم کردی. آخ که حتی یادآوریش هم اذیتم میکنه.اما خب گذشت، هر چی بود گذشت. تو الان خیلی بزرگتر شدی و دیگه کم کم چشمات ما رو میبینه و گاهی عکس العمل نشون میدی. من کنارت بزرگ شدم مامان، خیلی چیزا یاد گرفتم. متاسفم که خیلی جاها بلد نبودم درست ازت مراقبت کنم، متاسفم که بدنم طاقت نیاورد یک ماه دیگه هم تو رو نگهداره و تو نارس به دنیا اومدی. متاسفم که درست و حسابی شیر ندارم و تو شیر خشک میخوری. ولی قول میدم از این به بعد همه ی تلاشم رو بکنم که بهترین باشم برات. . بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 267.

  • مادر شوهرم یه دوستی داره فامیلیش کابلی هست اما اصالتا اهل بابل!!! #واقعی, ...ادامه مطلب

  • 266.

  • سوم اسفند در حالیکه هیچ مشکلی نداشتم و خوش و خرم داشتیم زندگی میکردیم به علت فشارخون بالا بستری شدم، اونم در حالیکه یه دستم آنژیوکت داشت و یه دستم کاف بسته بودن برای فشارخون، دور شکمم دوتا کش و دستگاهی برای ثبت ضربان قلب بچه، و در انتها سوند برای جمع آوری ادرار. خلاصه که به صلیب کشیده بودنم و اجازه تکون خوردن نداشتم اونم تو یه اتاق تنها که حتی ساعت هم نداشت. خودم رو سرگرم میکردم با سوره هایی که حفظ بودم، با بچم حرف میزدم و میگفتم این ها تجربه های مشترک من و توعه مامان، تجربه ای که حتی بابا هم توش شریک نیست. بماند از تمام خاطرات بد سوند گذاشتن و جابه جایی آنژیوکت و گریه های شب تا صبح من که شاید روزی اومدم و تعریف کردم. بماند از تمام صحنه هایی که تو زایشگاه دیدم و استرس گرفتم. اون شب تا صبح، ثانیه ای خوابم نبرد. فردای اون روز، چهارم اسفند دم دمای ظهر فهمیدم که اوضاع خوب نیست و قراره تو سی و پنج هفتگی ختم بارداری بدن.سونوگرافی روز قبل وزن بچه رو 2700 اعلام کرده بود واسه همین خیلی نگران نبودم. یه جورایی دیگه فقط برام مهم بود از اون وضعیت به صلیب کشیده خلاص بشم.و حدود ساعت چهار عصر رفتم اتاق عمل.... . ادامه دارد بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 265.

  • الان و این ساعت دقیقا یک هفته است که آقا صدرای ما به دنیا اومده. باورم نمیشه یک هفته گذشت!!چهارشنبه هفته پیش با فشارخون 16 بستری شدم و بعدازظهر پنجشنبه در حالیکه بارداریم 35 هفته بود سزارین شدم و آقا محمدصدرا اومد بغلمون اونم بعد از کلی نگرانی و ترس و اضطراب.خدایا شکرت، شکرت، شکرت. . بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 264.

  • صبحانه گرسنم شده بود حسابی، گفتم تخم مرغ آب پز کنم که یه جاییمو بگیره اخه حس میکردم این حجم گرسنگی با صبحانه سرد جمع نمیشه.البته این صبحانه ای که میگم ساعت شش صبح بودا، این شازده باعث شده صبحای ما بعد نماز شروع بشه. خیلی وقتا صبحانه میخوریم و تازه ساعت های نه و ده صبح میخوابیم.یه وقتایی هم، میم که بعد صبحانه میره سرکار من میخوابم. امروز دو روزه که ماه هشتم رو تموم کردیم و وارد آخرین روزهای این اتصال شیرین شدیم. این روزها که تکون میخوره گریه م میگیره، هم دلتنگشم و دوست دارم زودتر ببینمش و بغلم کنم و هم میدونم این روزها و این دقایق و این لحظات دیگه هیچ وقت تکرار نمیشه. به محض به دنیا اومدنش روز به روز میزان وابستگی و نیازش به من کمتر میشه و روز به روز از من دورتر.... فکر نوجوونی و جوونیش که چقدر از من فاصله میگیره و دور میشه... پنجشنبه باید برم سونوگرافی که دیگه دکتر وقت و نوع زایمان رو مشخص کنه، از طرفی چون از انتظار بدم میاد دلم میخواد تا قبل عید به دنیا بیاد، از طرفی هم میگم حیفه که این روزهای تکرار نشدنی تموم بشه... یه روزایی که حالم خوب نیست واقعا خسته میشم از تهوع و سنگینی معده و راضی میشم به زایمان. باز تا حالم سبک میشه یا تکون میخوره میگم نهههه حیفه البته ناگفته نماند که یه مقدار ترس از زایمان هم فکرم رو مشغول میکنه. اما خب سعی میکنم زیاد بهش فکر نکنم بالاخره هرچی باشه میگذره. هفته پیش هم با پایه و گوشی چندتا عکس با لباس حاملگی گرفتیم تو اتاق خودش، بعضیاش که خیلی خوشگل شد. حالا یه روز هم فرصت کنم با اون یکی پیرهنم چندتا عکس بگیرم، من میگم صبر کنم شکمم بزرگتر بشه اما باز میترسم یهو زایمان کنم و داغ عکسا بمونه رو دلم. . بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 263.

  • از یه سری کارا هیچ وقت خوشم نیومده،. مخصوصا کارایی که دستم به خاک بخوره نفسم بند میاد انگار!در طول عمرم تا حالا کیسه جارو برقی خالی نکرده بودم، خیلی وقت بود پر شده بود و میم هم وقت نداشت یا اگر داشت من یادم نبود بهش بگم یا اگر گفتم گفت الان حسش نیست! خلاصه امروز دیدم جارو نزنم نمیشه دیگهحالا یه عزایی هم داشتم با این شکم نه میتونستم سرپا بشینم و نه خم بشم! رفتم تو روشویی سرویس و برای اولین بار تجربه کردم :/کار سختی نبود، البته منم خیلی با جون و دل تمیزش نکردم!مامانم کلا خالی میکنه و میشوره و خشکش میکنه!!! من دیگه اینقدر حوصله ندارم و کدبانو نیستم.همون خالیش کردم کافیه!اما چه خاک و پرزی تو جاروعه!!!! مگه تو بیابون زندگی میکنیم؟؟از کجا میاد اینا؟؟ تو حلق و گلومونوم میره حتما دیگه!. . بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 261.

  • اوایل بارداری از زن داداشام میپرسیدم فلان مشکل رو تو هم داشتی؟ میگفت وااااای یادم نمیاد.بعد من تعجب میکردم که بچت هنوز سه سالش نشده چطوری یادت نمیاد؟حالا خودم میبینم که چقدر اتفاقا افتاده که همین الانشم من یادم رفته! مثلا یه دوره مچ پای راستم درد میکرد به شدت وحشتناک، با پماد یه کم آروم میشد تا میتونستم بخوابم اما نصف شب از درد بیدارم میکرد.یه مدت پشتم درد میکرد با هیچی هم آروم نمیشد فقط وقتی گرمش میکردم تا حدودی بهتر میشد. همون اوایل یکی از دندونام نصفش ریخت!یه مدت که شبا خیلی ترش میکردم زبونم از اسید معدم سوخته بود، قشنگ شبیه یه تیکه گوشت سرخشده بود قیافش!! همینقدر وحشتناک و حال بهم زن!از بد خوابیا که نگم، از اول بود هنوزم هست! نیم ساعت به نیم ساعت بیدار میشمقبلنا با مشکل ترشا یا درد پا، الان یه وقتایی با مشکل و یه وقتایی هم بی دلیل اما بیدار میشم!از دل دردها و گرفتگی های زیر شکم، از اوایل که خیلی بدتر بود و الان بهتره!... ببینم دیگه چی یادم میاد, ...ادامه مطلب

  • 262.

  • نشستم حساب کتاب کردم اگه قرار باشه چهل هفته تموم زایمان کنم همون پنج فروردین میشه که اولین سونوگرافی گفت. یه چیزی کمتر از شصت روز دیگه احتمالا تو بغلمی عزیزدلم. این روزا هم که هر روز شکمم گردتر و سفت تر و چاقالو تر میشه و من ذوق زده تر، روزا تقریبا حالم خوبه اما دیگه غروب به بعد خسته م و همه جام درد میکنه. پاهامم که ورم کرده حسابی و حتی دمپایی دستشویی هم پام نمیره!. این روزها حس میکنم همونقدر که من فشار رومه و اذیتم و هر دقیقه یه مشکلی دارم، فکر و ذهن میم هم درگیره، البته بیشتر مالی!حالا اونقدر که تا اخر فروردین و خرج و مخارج بیمارستان بکشه نقدینگی هست اما خب حق داره که نگران باشه، نمیدونم چرا این بچه دست به هرکاری میزنه یه مشکلی میخوره. با کلی امید و آرزو این همه پول دستگاه داد و تهش الان چند وقته داره خاک میخوره تو کارگاه و خبری نیست بماند، اینقدم که طلبکارن از چند تا پروژه ای که برداشتن و ملت به روی خودشون نمیارن!!چطوری مردم اینقدر رو دارن آخه؟؟دلم میخواست جمعه برای روز مرد یه کار خاص کنم براش، یه کاری که حتی شده چند دقیقه فکرش دور شه از مشغله های کاری. خودمونو دعوت کردم خونه مامانم، بقیه رو هم گفتم. دورهمی دوست داره، خداکنه بتونه به موقع تعطیل کنه و بیاد. حدود بیست روزه کارش تعطیله و پروژه جدید نداشتن، میره پیش فرهاد.همش خودمو دلداری میدم که میگذره این روزها... نمیدونم خرافاتی ام یا درست فکر میکنم، اما بنظرم تا حد زیادی نرسیدن هامون تقصیر خودمونه!تقصیر من که الان هشت شب گذشته و هنوز نمازمو نخوندم، وقتیم که میخونم حواسم هزارجا پخشه و یهو به خودم میام میبینم سلام دادم و تموم شده. فکر میکنم کم کاری هامونو درست کنیم کار و بارمونم درست میشه. . خدایا؟هنوزم میگم، با این فسقلی که, ...ادامه مطلب

  • 260.

  • دیروز خونه مامان بودم و علسها هم اومده بودن، باز هم جنجال ها و سر و صداهای مادر دختری تو دوران نوجوانی. ایندفعه خواهرم خیلی داغ کرده بود و گریه زاری کرد، فاطمه واقعا خیلی سرخود و سرکش شده حالا خیلی کاری ندارم که حق با کی بود، این تنش ها تو این سن و سال طبیعیه، منم داشتم. اما یادمه اون روزا که من احمق غیر از تنش های نوجوان و خانواده، برای خودمم دغدغه عاطفی درست کرده بودم دو تا چیز خیلی آرومم میکرد. عجیبه که به کل یادم رفته بود و الان با خوندن یه پست یادم اومد.اول اینکه شعر اون سال های تیتراژ ماه عسل : یه غرور یخی، یه ستاره سرد یه شب از همه چی به خدا گله کرد یه دفعه به خودش همه چی رو سپرد دیگه گریه نکرد فقط حوصله کرد!!!تو اوج ناراحتی و گریه هام اینو با خودم میخوندم و مسپردم دست خودش. یکی دیگه هم یه شب که خیلی حالم داغون بود، قرآن رو برداشتم و اتفاقی باز کردم آیه شش سوره حدید اومد : یولج اللیل فی النهار و یولج النهار فی اللیل و هو علیم بذات الصدور.ترجمه ش میشد اینکه : خدواند شب را در روز و روز را در شب وارد میکند و او از ذات قلب ها آگاه است.و با خودم میگفتم باباجان مسئله من که عجیب غریب تر و بزرگتر از تبدیل روز به شب و شب به روز نیست!!!! پس قلبم رو میسپارم دست خودش تا خودش حلش کنه...از اون روزگار فکر کنم حدود ده سال میگذره و من حتی تو همین وبلاگ هم چندبار نوشتم که نمیدونم خدا چرا و چطور بعضی جاها کارم رو درست کرده در صورتی که من حتی فکرشم نمیکردم این همه خوب تموم بشه ماجرا. این روزا هم درسته از اون دو راه حل قبلی اصلا یادم نبود، اما یه راه جدید پیدا کرده بودم برای خودم. تو اوج دلتنگیم چشمام رو میبستم و خودم رو تو آغوش خدا حس میکردم و در گوشم میگفت خودم حواسم هست تو صبر کن!و عجیب, ...ادامه مطلب

  • 226.

  • یعنی واقعا من نیومدم اینجا ثبت کنم که ما داریم جا به جا میشیم؟؟ ممکنه؟؟ ببینااااا .میگم از دیگ زندگی بدم میاد اینه . البت آفت دومشم اینستاست!! چون اونجا گفتم داریم جابه جا میشیم!!  , ...ادامه مطلب

  • 126.

  • خوبیِ کفشات ، فقط اونجاش که ؛ دمپایی نیس کفشاتو میپوشم میرم دسشویی!! هزار بارم تو راه درمیاد از پام:) +نگین چرا با کفش میری دسشوری!!  دسشوری تو حیاطه ! + نوشته شده در  سه شنبه سی و یکم مرداد ۱۳۹۶ساعت 1:22  توسط مداد  |  , ...ادامه مطلب

  • 26.

  • مثلا اگه الانم مث قدیما گرم بودیم بهت زنگ میزدم و کلی حرف میزدم. کلی جک داشتم تعریف کنم برات . کم دارمت....   یه وقتایی منظورم از نوشته ها تو نیستی ، منظور اون یار همیشگیه که بیاد تو زندگیم. حالا اگه تو اومدی و همیشه بودی که میشه یک تیر و دو نشون. یه وقتایی فقط تنهام.  ,26 2,26 2 miles,26 2 miles to km,26 5 inches in cm,26 5mm flare gun,26 2 tattoo,26 50 an hour is how much a year,26 5mm flares,26 00 an hour is how much a year,26 8 seatpost ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها