فقط جایی برای نوشتن.

متن مرتبط با «2» در سایت فقط جایی برای نوشتن. نوشته شده است

428.

  • از صبح که بیدار شدم صورتم ورم داره،. به خصوص لپ راستم!!تو اینترنت یه سرچی زدم که منو تا دم مرگ برد و هی به میمچه طفل معصوم که خوابش برده بود نگاه کردم و زارزار به بی مادر شدنش گریه کردم...فکر میکنم از دندون عقلم باشه، بالایی که یه کوچولو هم شکسته، پایینی ولی فقط یه لکه کوچولو داره.دندونام خیلی درد نمیکنه، در واقع درد نمیکنه فقط یه کم حس داره.به میم پیام دادم ولی جواب نداد.زنگم زدم جواب نداد.دستش بنده حتما.خداکنه همین دندونم باشه و اون چرت و پرتایی که تو نت نوشته بود نباشه..دیشبم ذهنم رفته بود سراغ اینکه نکنه بزرگ شدن شکمم بخاطر رحمم باشه. نکنه یه چیزیم شده؟ فیبرومی کیستی کوفتی؟؟من همه دوران زندگیم چاق بودم ولی هیچ وقت شکم نداشتم، از بعد زایمانم هی شکمم داره بزرگ تر میشه. دیشبم کلی سر اون حرص و جوش خوردم. البته هنوزم استرسش رو دارم. وزنم اضافه نشده ولی شکمم بزرگ شده و قشنگ تو چشم میاد. بقیه علائمشم دارم. منم آدم از دکتر فراری و ترسو. خدا بخیر کنه واقعا. . . بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 429.

  • استرس وضعیت نامعلوم خودم اعصابمو بهم ریخته بود، میمچه رفت تو کابینت یهو اومد بیرون و دستشو نشونم داد و یه چیزی گفت، نگاه کردم دیدم دستش خیسه... اومدم سر کابینت دیدم سیفون رو درآورده!!بردمش تو دستشویی دست و بالشو شستم و منتظر میم موندیم اومد درستش کرد ولی نمیدونم از کجا آب اومد و نصف فرش آشپزخونه خیسسسسسس خیسسسس شد. یه سبد گذاشتم زیر فرش و یه پارچه انداختم جلو کابینت آب رو بگیره.دیگه حس میکنم همه جای خونه کثیفه, ...ادامه مطلب

  • 423.

  • بنظرم توقع زیادی داره که بعد اون اتفاقات من پاشم عید دیدنی برم خونه طرف!!شاید باید همون موقع یه آبرو ریزی راه مینداختم و بقیه رو خبردار میکردم که الان نگه جواب مامان اینا رو چی بدم بیا بریم حالا پنج دقیقه میشینیم زود پامیشیم!!میگم به من هیچ ربطی نداره این مشکل خودته من پامو اونجا نمیذارم. مامانشم ول کن نیست، میگه چند ساله نرفتی خونشون بزرگتره زنگ زده دعوت کرده و فلان و بیسار منم سکوت کاملم جلو مامانش ولی بهش گفتم من اونجا نمیام خودت باید بهانه جور کنی اصلا خودتو بزن به مردن بگو نمیتونم بیام... .. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • +423.

  • اصلا اگر دوباره گفت بیا بریم زود میاییم بیرون، بهش میگم خودم دلیل نیومدنم رو به مامانت میگم... همون شش سال پیش هم باید میگفتم. . ., ...ادامه مطلب

  • 424.

  • ناهار خونه روستای داییش دعوت بودیم، بعد ناهار میمچه رو بردم تو اتاق که بخوابه میم و مامان باباش رفتن سر زمین. من و بچه هم یه چرت زدیم تا برگشتن.گفتن فلانی زنگ زده که چیشد میایین پس؟ میم گفته فکر نکنم حالا بریم خونه ببینیم چی میشه ولی خسته و خاکی ام فکر نکنم بیاییم.راه افتادیم بیاییم شهر، نزدیکای خونه اونا که بودیم(ناچار از جلو درشون باید رد بشیم همیشه) دیدم مامانش گوشی برداشته و داره زنگ میزنه...میم گفت مامان زنگ نزن نمیریم ولی همزمان هم کج کرد سمت خونشون که پارک کنه.تو آینه بهم نگاه کرد که چیکار کنم بریم یه سر؟؟آخه لعنتی چرا میندازی گردن من؟؟ من الان چی بگم؟؟فقط نگاش کردم.در خونشون باز شد و همه پیاده شدن، منم با ناراحتی پیاده شدم. میم خواست بیاد کمک بچه رو بگیره نگاهش نکردم و از کنارش رد شدم.گفتن *** خونه نیست ما هم نرفتیم تو خونه جلو در سلام و علیک کردیم.و عیدی بچه رو دادن و راه افتادیم سمت شهر.تو آینه همه نگاهش به من بود که ببینه قهرم یا نه.آره قهر بودم،. تمام تنم میلرزید، تو بغض بودم.حقم نبود من رو تو این موقعیت بذاره که من دوباره همه چیز برام زنده بشه، نباید جلو مامان و باباش از من میپرسید چیکار کنم بریم یکسر؟؟ چرا میندازی گردن من؟؟.اونشب تمام توجهش به من بود، میدونه دلخورم نگاش نمیکنم. هر طور که میتونست خودش رو تو قاب نگاه من جا میداد.تو موزه سعی میکرد چیزای جالب تر رو پیدا کنه نشونم بده، موقع شام جلو مامان و باباش و اونم تو رستوران لقمه دهن من گذاشت. ولی برای من مهم بود که محکم نگام کنه و بگه دیگه هیچی نیست تو چرا هنوز نگرانی؟تو چرا هنوز میترسی؟برام مهم بود که بگه مطمئن باش همه چی تموم تموم تمومه.ولی نگفت.موقع خواب وانمود کردم گریه میکنم شاید زبون باز کنه و بگه ولی گفت, ...ادامه مطلب

  • 402.

  • سه روزه که میم قراره بره کارخونه ای که رزومه پر کرده، یه خبر بگیره که چیشد بالاخره؟ ولی بازهم نرفت و بارون و شلوغی جاده رو بهانه کرد.منم وانمود کردم خوابم میاد تا دیگه پیگیر سکوت و قهرم نشه چون اصلا حوصله بحث ندارم، تا میام یه پولی جمع کنم برای خودم باز ویرش میگیره ماشین تعمیر کنه منم گفتم ندارم البته میدونم تهشم دلم طاقت نمیاره و میدم پولو بهش ولی تا بتونم مقاومت خواهم کرد.پاشو برو کار پیداکن که با ماشین کار نکنی که هرروز یه جاش خراب شه!میم که رفت بیرون با بچه یه چرت زدم و بعدم اتاقش رو مرتب کردم و یه کم جابه‌جایی وسایل. خونه رو هم جارو کردم.دلم میخواد یه کم چیز میز رد کنم ولی میدونم بازهم نمیذاره و میگه حیفت نمیاد؟؟شایدم ببرم بذارم خونه مامان. آشپزخونه یه بشور بشور جانانه لازم داره ولی دست تنها نمیتونم الانم دم عیدی کارگر گیر نمیاد. فریزر رو برای ماه رمضان آماده کردم. خدابرکت بدهبچه امروز با زبون خوش غذاشو خورد و من خوشحال ترین مامان دنیام الان, ...ادامه مطلب

  • 362.

  • هرچی از غذا خوردن میمچه خوشحال بودیم و تعریف کردیم همه چپه شد!!به جز شیر هیچی نمیخوره...دیروز که گذاشته بودمش خونه مامانم و رفتیم خرید خواهرم براش پوره کدو و سیب و خرما درست کرده و بهش دادن خورده...بقیشم دادن که امروز دهنش کنم. اصلا باز نکرد دهنش رو..ماکارونی داشتیم ناهار، وقتی دید بال بال میزد که میخوام، با قاشق له کردم دادم بهش اونم با ذوق میخورد...یهو سرفه ش گرفت و همه رو بالا آورد، دیگه هم نخورد.واقعا نمیدونم چیکار کنم.کاش یه روز میم وقت بذاره ببریمش دکتر، اگه اون بگه قد و وزنش طبیعیه که دیگه اینقدر حرص نمیخورم.چه بدبختی افتادم که تو خانواده ما همه تپلن، نی نی کوچولوها بیشتر!حالا بچه من لاغره اینقدر تو چشمه...میم هم بچگیش خیلی لاغر بوده، الان معمولیه.. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 342.

  • اهم اهم به خبری که هم اکنون به دست من رسید توجه فرمایید. آقای میمچه دندون درآوردن, ...ادامه مطلب

  • 332.

  • واقعیت مادر بودن اینه که دو روزه اونقدر الکی گریه کرده و غر زده و به من چسبیده که منم مستاصل و عصبی شدم و گریه کردم. اما الان که نزدیک دو ساعته خوابیده دارم از دلتنگی میمیرم, ...ادامه مطلب

  • 328.

  • میمچه هشت ماه و یک هفته تو دلم بود و امروز هشت ماه و یک هفته است که تو بغلمه, ...ادامه مطلب

  • 329.

  • امروز با خواهرم خونه مامان بودیم، صحبت سر شرایطی شد که من دانشگاهو ول کردم. خواهرم گفت اینقدر دلم برات میسوزه که که این کارارو کردن که تو درستو ول کردی. گفتم تا قبل میمچه که کار میکردم خیلی برام مهم نبود،. حتی میدیدم از بقیه هم کلاسی هام که هنوز دانشجو هستن من جلوترم اما الان خیلی رو اعصابمه. گفت بیا حالا دوباره شروع کن. گفتم واقعا دیگه اعصاب درس و امتحان ندارم و از اون مهم تر با بچه نمیشه. کارهای خونه رو به زور و سرسری انجام میدم. نمیدونم اونایی که هم دانشجو هستن هم بچه کوچیک دارن چیکار میکنن. مامانم گفت از خیلی چیزاشون میزنن، از خواب و خوراک و تفریح و همه چی... ( میدونم منظورش به خوابم بود و اینطوری قضیه رو ساندویچی بیان کرد مثلا)اما بی انصافی میکنه، چون میمچه نمیذاره از کنارش تکون بخورم، حتی وقتی خوابه!خوابش اونقدر سبکه با کوچکترین صدایی از خواب بیدار میشه، واسه همین وقتی میخوابه منم مجبورم بی سر و صدا کنارش بمونم. خیلی وقتا هم که همونطور روی پامه و اصلا نمیذاره زمین بذارمش. دستشویی نمیتونم برم وقتی خوابه!!!بیدارم که هست با روروئک میاد جلو در وامیسته، تازه اعتراضم میکنه میخواد بیاد تو, ...ادامه مطلب

  • 325.

  • خونه در نظم نسبی به سر میبره، غذا خوراک لوبیا درست کردم روی گاز داره جا میوفته.کریر و قنداق و پشه بند و چندتا چیز دیگه که کوچیک شده برای میمچه جمع کردم ببرم بذارم خونه مامانم. یه ماشین لباس شستم و گهن کردم،. دومی الان بوق زد تموم شده و سومی رو باید بریزم, ...ادامه مطلب

  • 326.

  • بعد از سلسله زلزله های اخیر، من هنوزم میترسم. با کوچیک ترین صدا از جا میپرم، وسایل خونمون هم که از همه جاشون صدا در میاد, ...ادامه مطلب

  • 323.

  • سه شنبه دل رو زدیم به دریا و میمچه رو بردیم تازه واکسن چهارماهگی رو زد, ...ادامه مطلب

  • 324.

  • بنظرم دیگه این پروسه دندون خیلی داره میمچه رو اذیت میکنه، دو شبه تا صبح گریه میکنه بچم. نه درست شیر میخوره نه پستونک، نه غذا!استامینوفن بهش میدم،. رو لثه هاش میزنم. زن داداشم گفت دیفین هیدرامین بهتره، تو اینترنت هم زدم میگفت قوی تر از استامینوفن هست اما جواب نمیده. روز رو نسبتا خوب میخوابه اما شب همش گریه است!!. خواهرزاده م الکی الکی بزرگ شداااااامسال دانشگاه،. روانشناسی قبول شده و دو سه روزیه کلاساش شروع شده. جوجه ی خاله, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها