فقط جایی برای نوشتن.

متن مرتبط با «28 7 c to f» در سایت فقط جایی برای نوشتن. نوشته شده است

437.

  • امروز یه جارو پارو حسابی کردم، بعد ته مونده حسابمو کارت به کارت کردم برای میم گفتم سرراهت خرید کن چون هیییچی نداریم، خودمون به جهنم ولی بچه گناه داره. گفت با بچه ها قرار گذاشتیم شب بریم باغ، تو میری خونه مامانت؟گفتم نه خونه مامانم فعلا صحرای محشره نمیتونم برم ولی تو برو مهمونی اشکال نداره. اول قرار شد برم خونه خواهرم تا میم بیاد آخر شب ولی بعد مامانم اومد گفت بابات از صبح لباساشو جمع کرده رفته... یه به درک ته دلم گفتم.دیگه با هم خریدهای میم رو جمع کردیم و شام ماکارونی درست کردم.میمچه رو نگهداشت و من بی استرس رفتم حموم وای که چقدر خوب بود. دلم میخواد شب بمونه و برنگرده خونه تنها ولی میدونم معذبه، میم بیاد میبرتش خونه خودشون. انگاری کار جدید میم هم چیز به درد بخوری نیست!!. . بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 428.

  • از صبح که بیدار شدم صورتم ورم داره،. به خصوص لپ راستم!!تو اینترنت یه سرچی زدم که منو تا دم مرگ برد و هی به میمچه طفل معصوم که خوابش برده بود نگاه کردم و زارزار به بی مادر شدنش گریه کردم...فکر میکنم از دندون عقلم باشه، بالایی که یه کوچولو هم شکسته، پایینی ولی فقط یه لکه کوچولو داره.دندونام خیلی درد نمیکنه، در واقع درد نمیکنه فقط یه کم حس داره.به میم پیام دادم ولی جواب نداد.زنگم زدم جواب نداد.دستش بنده حتما.خداکنه همین دندونم باشه و اون چرت و پرتایی که تو نت نوشته بود نباشه..دیشبم ذهنم رفته بود سراغ اینکه نکنه بزرگ شدن شکمم بخاطر رحمم باشه. نکنه یه چیزیم شده؟ فیبرومی کیستی کوفتی؟؟من همه دوران زندگیم چاق بودم ولی هیچ وقت شکم نداشتم، از بعد زایمانم هی شکمم داره بزرگ تر میشه. دیشبم کلی سر اون حرص و جوش خوردم. البته هنوزم استرسش رو دارم. وزنم اضافه نشده ولی شکمم بزرگ شده و قشنگ تو چشم میاد. بقیه علائمشم دارم. منم آدم از دکتر فراری و ترسو. خدا بخیر کنه واقعا. . . بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 379.

  • چند روز پیش از خونه خواهرم میم اومد دنبالم که بیاییم خونه، رفتیم یه سر به پروژه(عکس ) زدیم بعدم ناهار رفتیم بیرون. خیلی وقته برای هر چیزی چند دور حساب کتاب میکنیم، اونم من و میم که میشه گفت ولخرج بودیم و این مدل زندگی سخت گذشت بهمون اما خب لازم بود.اون روزم خیلی دو دل بودیم که بریم یا نریم، آخرم تصمیم بر این شد بریم یه جای معمولی نزدیک خونه( عکس) که چند وقت پیش تراکت هاش تو همه مغازه های محله بود و خرید میکردیم میذاشتن برامون.میم طبق معمول دست و دلبازیش، نتونست یه غذای معمولی بگیره آخرم یه سینی سه نفره سفارش داد گفت زیاد اومد میبریم خونه. سالاد و دلستر هم گرفت اما خب دیرتر آوردن و ما غذامون رو شروع کردیم. راستش کیفیت غذاش متوسط بود اما سالادش خیلی خوب بود حیف شد عکس نگرفتم, ...ادامه مطلب

  • 373.

  • ساعت ده صبح دوباره بیدار شد با گریه اومدیم بیرون سرشو با اسباب بازی هاش گرم کردم و چون تب داشت استامینوفن دادم و کم کم آروم شد.من شلغم بار گذاشتم غذا پختم یه ماشین لباس انداختم و جارو کردم و میوه آوردم بهش دادم یه کم خورد. رفتیم پوشک عوض کردیم اومدم شیر درست کنم که میم اومد... هنوز شیر نخورده دوباره گریه زاری ها شروع شد... فقط روپا بخوابم،. زمینم نذارین منو... خداخیرش بده میم گذاشتش رو پاش و خودشم دراز کشید خسته بود.پتو انداختم روشون... قابلمه هارو خاموش کردم، لباس هارو هم پهن کردم و اومدم تو اتاق تو رخت خواب میمچه دراز کشیدم... بچه ها دعام کنین، خیلی خسته ام. . بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 374.

  • بعدازظهر میمچه رو دوباره بردیم دکتر، بهش آنتی بیوتیک داد. از دکتر که برگشتیم خونه من حالم بد شد، بدنم درد گرفته بود مخصوصا زانوم که خب از قبل هم مشکل داشت. له بودم... میمچه هم تو بغلم خوابش برد هردومون جلو بخاری تو پذیرایی خوابیدیم. میم هم پای تلویزیون بود و گوشی من. از خواب باز با گریه میمچه بیدار شدیم اما بدن درد من وحشتناک شده بود. یه ژلوفن خوردم و رفتم پوشک میمچه رو عوض کنم دیدم سه تا دونه بیشتر نداره و خب اگه باز بیوفته رو دور خرابکاری... میم رفت دنبال پوشک. میمچه هم پاشد یه کم بازی کرد و رفت ظرف آبنبات که میم برنداشته بود از روی عسلی چپه کرد! از‌ش گرفتم جمع کردم رفتم بذارم رو اپن دیدم بین دوتا مبل و میز گیر کرده و داره اعتراض میکنه...نجاتش دادم دیدم تو دستاش دوتا آبنباته, ...ادامه مطلب

  • 375.

  • امروز روز خواب مادر پسری بود, ...ادامه مطلب

  • 370.

  • نزدیک چهل روزه میمچه مریضه،. یه کم بهتر میشه دوباره شروع میشه.تب،. گریه،. بی حالی،. بهونه گیری،. اسهال، سوختگی پا...و بنظرم یه موقع هایی گلوشم درد میکنه و سرفه و آبریزش بینی.دوبار دکتر رفتیم، کلی دارو خورده اما کامل خوب نمیشه.از جمعه پامو بیرون نذاشتم شاید حالش بهتر بشه اما فرقی نکرده.دیشب تا صبح غر زد و گریه کرد، هوا روشن شده بود دیگه دو سه ساعتی خوابیدیم.از وقتی هم بیدار شده نق نقو شده، مشخصه خوابش میاد ولی نمیخوابه. روپام خواب خواب بود بردمش تو اتاق بیدار شد منم دادمش دست میم گفتم من هیچی گردن نمیگیرم دیگه.گرفت بچه رو اما اخماش رفت تو هم.دیشبم داشتم میمردم از بیخوابی،. میمچه گریه میکرد عصبانی شده بودم که بسه دیگه تمومش کن، میم ناراحت شده بود که چرا عصبانی میشی.خسته شدم بخدا ، تو صبح میری شب میای باشه قبول زحمت میکشی دستتم دردنکنه ولی وقتی میای خونه دیگه وظیفه ای نداری،. دیگه تعطیلی تا صبح فردا...حداقل بیرون میری چهارتا آدم میبینی باد به کله ت میخوره...یه خواب بی استرس که هیییچ، یه دستشویی بی استرس نمیتونم برم.الانم که تو اتاقن پدر و پسر، میمچه داره غرغر میکنه و میزنه به در...نمیفهمم اونایی که میگن بچه بیار چطوری این کارای بچه رو تحمل میکنن. من نمیکشم اصلا..بعدا نوشت:رفتم دنبال میمچه میبینم بچه اونقدر گریه کرده که صورتش کثیف شده و بهم ریخته.باباش هم دوتا دمبل گذاشته جلوش بازی کنه یعنی خلاقیتش در نگهداری از بچه همینه...حرفم بزنی میگن مردا هم تو این بازار روزی صدبار میزاین!!ببخشید با این روزی صد بار زایمان کدوم نیازشون لنگ مونده؟تشریف میارن خونه چایی شون به راه، غذاشون به راه، خوابشون بی استرس و دلواپس، دستشویی و حموم آزادانه و راحت...تازه غر هم میزنن چرا برنجت شفته بود؟ چرا , ...ادامه مطلب

  • 357.

  • دیده بودم ولی توجه نکرده بودم.کویرموتور تو تبلیغاتش رو کلاه ها پاپیون زده, ...ادامه مطلب

  • 328.

  • میمچه هشت ماه و یک هفته تو دلم بود و امروز هشت ماه و یک هفته است که تو بغلمه, ...ادامه مطلب

  • 317.

  • ما قبل عقد رفتیم مشاوره و تست روانشناسی دادیم یادم نمیاد تیپ شخصیتی هر کدوممون رو بهمون گفت یا نه، اما هر چه که بود گفت شما دوتا اگه دخالت خانواده ها نباشه میتونین باهم زندگی کنین مشکلی ندارین. اما این مشاوره جدیده که رفتم و خودم که تست دادم istj بودم، به شدت قضاوتی و منطقی.باید سر فرصت از میم هم تست بگیرم. اما الان بنظرم رسید کاش اون موقع از خانواده ش هم تست میگرفتن، که من وقتی بیشتر از 48 ساعت تو جمعشون هستم اینقدر مغزم باد نکنه از حجم عظیم تفاوت ها.واقعا خسته م، دوست دارم همین الان برگردم مشهد. دلمم نمیاد به میم غرغر کنم چون واقعا گناه داره، بین ما گیر افتاده. بخوانید, ...ادامه مطلب

  • 277.

  • مامانم یکشنبه رفت سفر،. دوشنبه رو پیش بابام موندیم و شب اومدیم خونمون. سرراه گوشت خریدیم و شبی شستم و بسته بندی کردم و یه قسمت هم گذاشتم یخچال که برای امروز نخودآب درست کنم. اخه خودمم میفهمم این خونریزی ها روی اعصابم تاثیر گذاشته و ترکش‌هاش از همه بیشتر نصیب میم بیچاره میشه!دیشب خداروشکر خداروشکر میمچه آروم بود، سر ساعت بیدار میشد شیرش رو میخورد و میخوابید. امروز میخواستم عکاسی دوماهگیش رو انجام بدم واسه همین صبح انگیزه کامل داشتم برای بیدار شدن، ساعت هشت که میمچه بیدار شد و شیر خواست دیگه منم راه افتادم. از شب قبل تخم مرغ آب پز کرده بودم برای صبحانه و هم لقمه کنم میم خواست بره سرکار ببره، که خب میم هم دیرتر رفت سرکار و صبحانه رو خونه باهم خوردیم.عکاسی انجام شد و رفتم توپ ها و عروسکش رو که برای عکس استفاده کرده بودم بذارم تو کمد که چشمم به یه لباسش افتاد که اصلا ازش یادم نبود و اگه نمیدیدمش دیگه کوچیکش میشد. همون موقع که ذوق کرده بودم از پیدا کردن لباس جدید و داشتم نگاهش میکردم یه لباس دیگه هم اون وسط توجهم رو جلب کرد و اونم برای الان اندازه ش بود. باورم نمیشد این فسقلی که حتی لباس سایز صفر هم از تنش میوفتاد حالا اونقدر بزرگ شده که سایز یک ها رو باید تند تند تنش کنم تا کوچیک نشده. خدایا شکرت، خدایا الحمدلله، خدایا ممنونم ازت. یادمه همون روزایی که من خیلی حالم بود از کوچولویی میمچه، یه شب خالم زنگ زد و صحبت کردیم گفت خیالت راحت خیلی زود میرسه اون روزی که یکی یکی لباساش کوچیکش میشه و باید بذاری کنار و لباس نو بخری. همونجا پشت تلفن بغضم ترکید و گفتم خداکنه... اخه خیلی برام دور و بعید بود، میمچه اون قدر لاغر بود که وقتی میخواستم پوشکش کنم یا لباسش رو عوض کنم گریه م میگرفت. حالا ا, ...ادامه مطلب

  • 274.

  • امروز تولد آقای میم بود، ۳۵ ساله شد و ششمین تولدی که ما کنار همیم!از قبل تصمیم داشتم برم لباس بگیرم براش،. بدجور لباس لازم بود هم برای خونه و هم برای مهمونی! اغلب لباساشو من میگیرم تو این سال ها یعنی یا من خریدم یا به زور من خریده, ...ادامه مطلب

  • 275.

  • نمیدونم تحت تاثیر کانال های ایتا و گوش کردن سخنرانی هاست یا بزرگتر شدم، یا اینکه تحت تاثیر خلق و خوی میم که کلا همه چیز دنیا به کتف چپشه منم اینطوری شدم!اما حالا علت هرچی هست راضیم از خودم, ...ادامه مطلب

  • 276.

  • یه وقتایی حس میکنم مامانم ازینکه تو نگهداری میمچه بهم کمک میکنه اذیته، حتی الان به ذهنم رسید برای اینکه از دستم خلاص بشه یا خوش بینانه ش اینکه بخواد منو وادار کنه رو پای خودم بایستم داره میره سفر.اخه همون روزی که واکسن دوماهگی این بچه ست داره میره. چند بارم وسط شوخی جدی گفتم نرو. ولی فایده نداشت. چند بار با خودم عهد کردم این بار از خستگی بمیرمم نمیام خونشون بمونم یا زنگ بزنم بگم بیاد خونمون، اما باز میمچه و بی خوابی هاش و گریه هاش کار رو به جایی رسوند که عهدم رو شکستم. لعنت بر کولیک!لعنت بر شیرخشکی شدن بچه!امشب به مامان میگفتم خدا برای مامان های شیرخشکی باید دوتا بهشت زیرپاشون بذاره!!هرجا میخوای بری شیرخشک و فلاسک همراهت ببر. بچه این شیرخشک رو میخوره یبس میشه اون مدل رو میخوره اسهال میشه یه فلاسک آبجوشو یه جوری نگه میداره که ذره ای سرد نمیشه و تو همون نقطه جوش میمونه، یه فلاسک دیگه نقش یخچال رو داره!!تهش هم روی همه ی شیرخشک ها نوشته هیچی شیر مادر نمیشه!خب اون مادر بدبخت هزارجاش داره پاره میشه با این مدل شیر دادن به بچه دیگه چیکار کنه؟ چرا عذاب وجدان میدین بهش؟؟تو حرم داشتم بهش شیشه میدادم پیرزنا چپ چپ نگاهم میکردن!تو مهمونی افطاری داییم هم همینطور!!با خودم نقشه کشیدم اگه یه بیگانه ازم پرسید چرا بهش شیرخشک میدی جواب بدم : من نازام، از پرورشگاه گرفتمش!!امیدوارم اونقدر شرمنده بشه که دیگه به خودش جرئت نده اینطوری کسی رو قضاوت کنه. . بخاطر کولیک، میمچه خواب یکسره و طولانی نداره طفلی. تو خواب هر از گاهی یا گریه میکته یا غرغر و یا حتی جیغ!منم اونقدر از خواب پریدم از دستش که تو همین مدت سه بار تبخال زدم!!.امشب خونه خاله م بودیم و جدیدا فهمیدم چقدر آدم های دور و برمم هستن که خصوصیات غ, ...ادامه مطلب

  • 267.

  • مادر شوهرم یه دوستی داره فامیلیش کابلی هست اما اصالتا اهل بابل!!! #واقعی, ...ادامه مطلب

  • جدیدترین مطالب منتشر شده

    گزیده مطالب

    تبلیغات

    برچسب ها