فقط جایی برای نوشتن.

ساخت وبلاگ

امکانات وب

امروز یه جارو پارو حسابی کردم، بعد ته مونده حسابمو کارت به کارت کردم برای میم گفتم سرراهت خرید کن چون هیییچی نداریم، خودمون به جهنم ولی بچه گناه داره. گفت با بچه ها قرار گذاشتیم شب بریم باغ، تو میری خونه مامانت؟گفتم نه خونه مامانم فعلا صحرای محشره نمیتونم برم ولی تو برو مهمونی اشکال نداره. اول قرار شد برم خونه خواهرم تا میم بیاد آخر شب ولی بعد مامانم اومد گفت بابات از صبح لباساشو جمع کرده رفته... یه به درک ته دلم گفتم.دیگه با هم خریدهای میم رو جمع کردیم و شام ماکارونی درست کردم.میمچه رو نگهداشت و من بی استرس رفتم حموم وای که چقدر خوب بود. دلم میخواد شب بمونه و برنگرده خونه تنها ولی میدونم معذبه، میم بیاد میبرتش خونه خودشون. انگاری کار جدید میم هم چیز به درد بخوری نیست!!. . فقط جایی برای نوشتن....ادامه مطلب
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 5 تاريخ : جمعه 21 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:07

از موقعی که مامان گفت بابات صبح جمع کرده رفته حقیقتا ناراحت نشدم. ولی الان که میم اومد خونه، گفت مامانت چرا نرفته خونه؟؟به بابات خبر دادین؟؟گفتم بابام نیست خونهگفت یعنی چی؟؟ کجاست؟؟گفتم نمیدونیم کجاست!!و این نمیدونیم مثل پتک خورد تو سر خودم! یه لحظه تمام خاطرات خوبش اومد جلو چشمم و اینکه اونقدر غریبه که از صبح نیومده خونه و کسی حتی بهش زنگ نزده بگه کجایی؟؟البته که جیگرم براش آتیش گرفتالبته که اشکام بند نمیادولی بخدا خسته شدیم دیگه به خودت بیا مرد.... بمیرم برای جفتتون که چقدر سختی کشیدین تو این زندگی.. . فقط جایی برای نوشتن....ادامه مطلب
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 4 تاريخ : جمعه 21 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:07

دیشب ما اومدیم خونه مامان که تنها نباشه، یعنی دیروز ظهر یه جورایی با زبون بی زبونی گفت شب بیایین اینجا. از ماجراهای پیش اومده فقط کلیات رو به میم گفتم و برخوردش یه جوریه که انگار باورش نمیشه، حقم داره. شایدم اونقدر درگیر کاره که ذهنش دیگه کار نمیکنه. دیشب بعد 12 ساعت اومد خونه، دوش گرفت، شام و نماز و رفت اسنپ اونم تو این باد و طوفان. مامان گفت زنگ بزن بگو بیاد خطرناکه گفتم نه، به حرفم نمیکنه بیشتر ناراحت میشم خودش میدونه چیکار کنه ولش کن، ولی اومد، گفت بارون شدیده اصلا نمیشه جایی رو دید.مامانم به زور قرص میخوابه ولی من خوابم نمیبره درست و حسابی. این موقع از سال که میشه نمیدونم حساسیت دارم چیه که پشتم و کتفم و اینا همه میریزه بیرون و دیوونم میکنه از خارش، از بچگیم بوده.میم بیچاره دیشب تو خواب میومد غلت بزنه از زانو درد ناله میکرد، براش پماد زدم و بستم، روشم پتو انداختم گرم بشه فکر کنم خوب شد چون دیگه ناله نکرد ولی صبح دوباره گفت درد میکنه که بهش قرص دادم. خوبی سماور اینه که همیشه چایی داری، امروز چایی خورد بعد رفت سرکار. چون خونه خودمون وقت کتری گذاشتن و منتظر موندن نداریم صبحا.خدایا ختم به خیر کن این ماجرای بابا رو... من و زهرا که اصلا فکرمون به جاهای خوبی نمیره.... . . فقط جایی برای نوشتن....ادامه مطلب
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 5 تاريخ : جمعه 21 ارديبهشت 1403 ساعت: 15:07

از صبح که بیدار شدم صورتم ورم داره،. به خصوص لپ راستم!!تو اینترنت یه سرچی زدم که منو تا دم مرگ برد و هی به میمچه طفل معصوم که خوابش برده بود نگاه کردم و زارزار به بی مادر شدنش گریه کردم...فکر میکنم از دندون عقلم باشه، بالایی که یه کوچولو هم شکسته، پایینی ولی فقط یه لکه کوچولو داره.دندونام خیلی درد نمیکنه، در واقع درد نمیکنه فقط یه کم حس داره.به میم پیام دادم ولی جواب نداد.زنگم زدم جواب نداد.دستش بنده حتما.خداکنه همین دندونم باشه و اون چرت و پرتایی که تو نت نوشته بود نباشه..دیشبم ذهنم رفته بود سراغ اینکه نکنه بزرگ شدن شکمم بخاطر رحمم باشه. نکنه یه چیزیم شده؟ فیبرومی کیستی کوفتی؟؟من همه دوران زندگیم چاق بودم ولی هیچ وقت شکم نداشتم، از بعد زایمانم هی شکمم داره بزرگ تر میشه. دیشبم کلی سر اون حرص و جوش خوردم. البته هنوزم استرسش رو دارم. وزنم اضافه نشده ولی شکمم بزرگ شده و قشنگ تو چشم میاد. بقیه علائمشم دارم. منم آدم از دکتر فراری و ترسو. خدا بخیر کنه واقعا. . . فقط جایی برای نوشتن....ادامه مطلب
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 12 تاريخ : دوشنبه 10 ارديبهشت 1403 ساعت: 19:43

استرس وضعیت نامعلوم خودم اعصابمو بهم ریخته بود، میمچه رفت تو کابینت یهو اومد بیرون و دستشو نشونم داد و یه چیزی گفت، نگاه کردم دیدم دستش خیسه... اومدم سر کابینت دیدم سیفون رو درآورده!!بردمش تو دستشویی دست و بالشو شستم و منتظر میم موندیم اومد درستش کرد ولی نمیدونم از کجا آب اومد و نصف فرش آشپزخونه خیسسسسسس خیسسسس شد. یه سبد گذاشتم زیر فرش و یه پارچه انداختم جلو کابینت آب رو بگیره.دیگه حس میکنم همه جای خونه کثیفه فقط جایی برای نوشتن....ادامه مطلب
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 13 تاريخ : دوشنبه 10 ارديبهشت 1403 ساعت: 19:43

دیروز فاطمه دانشگاه نداشت اومد اینجا میمچه رو بردیم پایین تو پارک مجتمع چندتا عکس گرفتیم بعدم یه کم دور زدیم و خرید کردیم برای ناهار و بستنی خوردیم اومدیم بالا.فرزانه هم از مدرسه اومد اینجا خواهرم و مامانمم اومدن و ناهار دورهم بودیم.عکسای میمچه عااااالی شد، تا حدی که دارم وسوسه میشم اینجا هم بذارم فقط جایی برای نوشتن....ادامه مطلب
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 15 تاريخ : دوشنبه 10 ارديبهشت 1403 ساعت: 19:43

بنظرم توقع زیادی داره که بعد اون اتفاقات من پاشم عید دیدنی برم خونه طرف!!شاید باید همون موقع یه آبرو ریزی راه مینداختم و بقیه رو خبردار میکردم که الان نگه جواب مامان اینا رو چی بدم بیا بریم حالا پنج دقیقه میشینیم زود پامیشیم!!میگم به من هیچ ربطی نداره این مشکل خودته من پامو اونجا نمیذارم. مامانشم ول کن نیست، میگه چند ساله نرفتی خونشون بزرگتره زنگ زده دعوت کرده و فلان و بیسار منم سکوت کاملم جلو مامانش ولی بهش گفتم من اونجا نمیام خودت باید بهانه جور کنی اصلا خودتو بزن به مردن بگو نمیتونم بیام... .. فقط جایی برای نوشتن....ادامه مطلب
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 13 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 16:23

اصلا اگر دوباره گفت بیا بریم زود میاییم بیرون، بهش میگم خودم دلیل نیومدنم رو به مامانت میگم... همون شش سال پیش هم باید میگفتم. . . فقط جایی برای نوشتن....
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 13 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 16:23

ناهار خونه روستای داییش دعوت بودیم، بعد ناهار میمچه رو بردم تو اتاق که بخوابه میم و مامان باباش رفتن سر زمین. من و بچه هم یه چرت زدیم تا برگشتن.گفتن فلانی زنگ زده که چیشد میایین پس؟ میم گفته فکر نکنم حالا بریم خونه ببینیم چی میشه ولی خسته و خاکی ام فکر نکنم بیاییم.راه افتادیم بیاییم شهر، نزدیکای خونه اونا که بودیم(ناچار از جلو درشون باید رد بشیم همیشه) دیدم مامانش گوشی برداشته و داره زنگ میزنه...میم گفت مامان زنگ نزن نمیریم ولی همزمان هم کج کرد سمت خونشون که پارک کنه.تو آینه بهم نگاه کرد که چیکار کنم بریم یه سر؟؟آخه لعنتی چرا میندازی گردن من؟؟ من الان چی بگم؟؟فقط نگاش کردم.در خونشون باز شد و همه پیاده شدن، منم با ناراحتی پیاده شدم. میم خواست بیاد کمک بچه رو بگیره نگاهش نکردم و از کنارش رد شدم.گفتن *** خونه نیست ما هم نرفتیم تو خونه جلو در سلام و علیک کردیم.و عیدی بچه رو دادن و راه افتادیم سمت شهر.تو آینه همه نگاهش به من بود که ببینه قهرم یا نه.آره قهر بودم،. تمام تنم میلرزید، تو بغض بودم.حقم نبود من رو تو این موقعیت بذاره که من دوباره همه چیز برام زنده بشه، نباید جلو مامان و باباش از من میپرسید چیکار کنم بریم یکسر؟؟ چرا میندازی گردن من؟؟.اونشب تمام توجهش به من بود، میدونه دلخورم نگاش نمیکنم. هر طور که میتونست خودش رو تو قاب نگاه من جا میداد.تو موزه سعی میکرد چیزای جالب تر رو پیدا کنه نشونم بده، موقع شام جلو مامان و باباش و اونم تو رستوران لقمه دهن من گذاشت. ولی برای من مهم بود که محکم نگام کنه و بگه دیگه هیچی نیست تو چرا هنوز نگرانی؟تو چرا هنوز میترسی؟برام مهم بود که بگه مطمئن باش همه چی تموم تموم تمومه.ولی نگفت.موقع خواب وانمود کردم گریه میکنم شاید زبون باز کنه و بگه ولی گفت فقط جایی برای نوشتن....ادامه مطلب
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 13 تاريخ : دوشنبه 3 ارديبهشت 1403 ساعت: 16:23

دو ساله سقف آشپزخونه رو خراب کرده بودن، باید همسایه بالایی درست میکرد ولی نکرد! صاحبخونه هم انداخته بود گردن خودمون درستش کنیم...یه تیکه سرامیک جلو در اطاق میمچه و دوتا سنگ پایین دیوار پذیرایی هم کنده شده بود.یه تیکه دیوار زیر کلید کولر هم نم داده ریخته. صاحبخونه زنگ زد فردا صبح بیا دنبالم( اون سر شهر) بریم بنگاه( اینجا دم خونه) برای تمدید اجاره قبلشم بیام خونه رو ببینم!!بعد افطار افتاده به گچ کاری و درست کردن سوراخ سنبه ها!!با میمچه فضول که نمیشه نگهش داشت. رفتیم تو اطاق بازی کردیم، خسته شد بردمش پایین خوراکی خریدم کلی راش بردم تو کالسکه... اومدیم بالا هنوز تموم نشده. سحری هم نذاشتم. میخوام بگم غذا بخر، بدجنسم با اینکه میدونم پول نداره؟!اشکال نداره، دو ساله من حرص خوردم خونه زشت بوده و محل نداده!!!حتی بعد زایمانم گفتم کسی نیاد دیدنم چون بدم میومد خونم زشت باشه. . . فقط جایی برای نوشتن....ادامه مطلب
ما را در سایت فقط جایی برای نوشتن. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fso1996o بازدید : 17 تاريخ : يکشنبه 19 فروردين 1403 ساعت: 16:22